**گذشته ی سیاه **p29
بعد از رفتن تهیونگ اون خانم مسن با مهربونی اومد سمت ام و ازم پرسید
آجوما : دخترم چیزی لازم داری ؟ یا چیزی میخوای برات بیارم ؟ (لبخند مهربون)
از لحن آروم و دلنشینش قلبم گرم میشد .... احساس میکنم بعد از کلی بدبختی دارم صاحب یه خونواده میشم... از لقبی که بهم داد خیلی خیلی ذوق کردم ... بهم گفت دخترم...... کلمه ای که هیچوقت مامانم نتونست بهم بگه .... دوس داشتم این زن مسن رو محکم بغل کنم و مامان صداش کنم ....بین دستای قوی و لاغر ام واسش حصار درست کنم ....... به جای مادر نداشتم .... مامان صداش کنم .......حال و هوام عوض شد نمیدونم رنگ ام پرید یا نه ...چشمام و بستم .... سوزشی از سر تنهایی هام پشت پلکام احساس کردم ..... که با صدای مهربانانه و دلسوزش صدام کرد
آجوما : چیزی شده دخترم ؟ خوبی ؟ (نگران)
دست گرمی رو روی بازو هام حس کردم ...چشمامو باز کردم ... حالا اون سوزش جاش و به حلقه های نم دار تو چشمام تبدیل شده بود ..... چشمام و به چشمای مهربونش که نگران ام شده بودن دوخت ام ....یه لبخند فیک زدم و زدم شروع کردم به بازیگری
ایپک : نه خوبم ... راستش یه چیزی میخواستم ....(لبخند فیک)سیگار دارین ؟
دیدم قیافه ی نگرانش یکم تعجب کرد و شاید ذره ای ام عصبی ... رد سر خوردن دستش و حس کردم
آجوما : راستش رئیس از سیگار خوشش نمیاد ... ولی به گفته ی خودش هرچی بخوای برات فراهم میکنم... الان میگم واست بگیرن و بیارن...
رد نگرانی و مهربونی محو شد و جاش و به بی احساسی داد ... یعنی سیگار کشیدن من انقدر بده ؟ ولی من چاره ای ندارم.... ( آجوما رف)دارویی جز سیگار ندارم که آرومم کنه ....درد هایی من فقط ... فقط وقتی آروم میشن که پیش ..پیشش .....یعنی... نمیدونم .... دارم چیکار میکنم ..... از افکار فیک ام یا شاید ام حقیقی بیرون اومدم ... دوباره به قصری که توش بودم چشم دوختم تا بیشتر بشناسم این غول ظریف رو ... شاید بهشت ام همینقدر زیباست ...... انقدر زیبا که هرکس رفت ... دیگه نیومد ... دیگه نیومد بگه بهشتی هست ....زیبایی وجود داره ... راه ها وجود دارن ...وقتی راه رو نمیبینی دلیلش این نیست که راهی وجود نداره..... همینجوری گوشه به گوشه ی عمارت و نگا میکردم ... چند تا سالن بود ..... قدم زنان رفتم سمت سالنی که یه دست مبل سفید داشت مبل هاش خیلی کیوت بودن و گردالو ... گرد دور هم چیده بودنشون یه فرش دایره ام زیر میز عسلی بود همه چیش گرد بود و فضای بیرون ... درخت های سرو بلند ... نسیم گه گاهی تکونشون میداد و برگ هاش تو هوا آزادانه میرقصیدن ...... مهندسِ عمارت بجای استفاده از آجر برای دیوار ها از شیشه استفاده کرده بود خیلی دلنشین بود .... آروم سر خوردم روی یکی از مبل های تک نفره نشستم ... خیلی نرم بود....... انگار به جای مبل رو ابر ها نشستم.... همینجوری به دور اطراف ام نگا میکردم که ...
آجوما : دخترم چیزی لازم داری ؟ یا چیزی میخوای برات بیارم ؟ (لبخند مهربون)
از لحن آروم و دلنشینش قلبم گرم میشد .... احساس میکنم بعد از کلی بدبختی دارم صاحب یه خونواده میشم... از لقبی که بهم داد خیلی خیلی ذوق کردم ... بهم گفت دخترم...... کلمه ای که هیچوقت مامانم نتونست بهم بگه .... دوس داشتم این زن مسن رو محکم بغل کنم و مامان صداش کنم ....بین دستای قوی و لاغر ام واسش حصار درست کنم ....... به جای مادر نداشتم .... مامان صداش کنم .......حال و هوام عوض شد نمیدونم رنگ ام پرید یا نه ...چشمام و بستم .... سوزشی از سر تنهایی هام پشت پلکام احساس کردم ..... که با صدای مهربانانه و دلسوزش صدام کرد
آجوما : چیزی شده دخترم ؟ خوبی ؟ (نگران)
دست گرمی رو روی بازو هام حس کردم ...چشمامو باز کردم ... حالا اون سوزش جاش و به حلقه های نم دار تو چشمام تبدیل شده بود ..... چشمام و به چشمای مهربونش که نگران ام شده بودن دوخت ام ....یه لبخند فیک زدم و زدم شروع کردم به بازیگری
ایپک : نه خوبم ... راستش یه چیزی میخواستم ....(لبخند فیک)سیگار دارین ؟
دیدم قیافه ی نگرانش یکم تعجب کرد و شاید ذره ای ام عصبی ... رد سر خوردن دستش و حس کردم
آجوما : راستش رئیس از سیگار خوشش نمیاد ... ولی به گفته ی خودش هرچی بخوای برات فراهم میکنم... الان میگم واست بگیرن و بیارن...
رد نگرانی و مهربونی محو شد و جاش و به بی احساسی داد ... یعنی سیگار کشیدن من انقدر بده ؟ ولی من چاره ای ندارم.... ( آجوما رف)دارویی جز سیگار ندارم که آرومم کنه ....درد هایی من فقط ... فقط وقتی آروم میشن که پیش ..پیشش .....یعنی... نمیدونم .... دارم چیکار میکنم ..... از افکار فیک ام یا شاید ام حقیقی بیرون اومدم ... دوباره به قصری که توش بودم چشم دوختم تا بیشتر بشناسم این غول ظریف رو ... شاید بهشت ام همینقدر زیباست ...... انقدر زیبا که هرکس رفت ... دیگه نیومد ... دیگه نیومد بگه بهشتی هست ....زیبایی وجود داره ... راه ها وجود دارن ...وقتی راه رو نمیبینی دلیلش این نیست که راهی وجود نداره..... همینجوری گوشه به گوشه ی عمارت و نگا میکردم ... چند تا سالن بود ..... قدم زنان رفتم سمت سالنی که یه دست مبل سفید داشت مبل هاش خیلی کیوت بودن و گردالو ... گرد دور هم چیده بودنشون یه فرش دایره ام زیر میز عسلی بود همه چیش گرد بود و فضای بیرون ... درخت های سرو بلند ... نسیم گه گاهی تکونشون میداد و برگ هاش تو هوا آزادانه میرقصیدن ...... مهندسِ عمارت بجای استفاده از آجر برای دیوار ها از شیشه استفاده کرده بود خیلی دلنشین بود .... آروم سر خوردم روی یکی از مبل های تک نفره نشستم ... خیلی نرم بود....... انگار به جای مبل رو ابر ها نشستم.... همینجوری به دور اطراف ام نگا میکردم که ...
۵.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.