*پارت بیست و یکم*
_رفتم تو پیجت...وقتی عکساتو دیدم ازت خوشم اومد...یه اکانت فیک زدم و فالوت کردم،فکر میکردم از اون دخترای لوس پولداری ولی استوریات اکثرا غمگین بود از اینکه همیشه تنهایی حرف میزدی...
+خب
_اولش فقط درحد یه لایک و دنبال کردن استوریات بود ولی بعدش فهمیدم دارم زیادی پیگیرت میشم،اگه یه روز استوری یا پست نمیزاشتی نگران میشدم،با خودم میگفتم نکنه حالش بده یا اتفاقی براش افتاده...
+بخاطر این احساسات مزخرفت میخواستی باهام ازدواج کنی؟مسخرس
_فقط این نیست،چند باری که رفتم شرکت آقای کیم تو رو اونجا دیدم ساکت فقط روی صندلی نشسته و آهنگ گوش میدادی رفتارات برام جای سوال داشت...تو یه بابای فوق پولدار داشتی،چرا باید اینقد ناراحت باشی؟نمیدونم چی شد و دقیقا با خودم چی فکر کردم که یه نفرو استخدام کردم تعقیبت کنه و هرجا رفتی ازت عکس بگیره...روزایی هم که کاری نداشتم خودم دنبالت میکردم...بیشتر وقتا که کافه میرفتی میز پشتت مینشستم و به حرفات با جودا،دوستت گوش میدادم...
+تو یه عوضیه حرو**مزاده ای میدونستی؟
_بزار بقیشو بگم
+بگو
_چهار سال دنبالت کردم ا.ت،چهار سال...وقت کمی نیست ...کلی ازت عکس دارم،میدونم چی دوست داری و از چی متنفری،من حتی قضیه همکلاسیت و سگتو میدونستم
+میدونستی؟؟؟
_اوهوم
+چطوری فهمیدی؟
+وقتی داشتی با جودا درموردش حرف میزدی شنیدم بعدش رفتم درموردش تحقیق کردم
+خیله خب...حرفات تموم شد؟
_متاسفم که میخواستم مجبورت کنم باهام ازدواج کنی و بابت دروغایی که گفتم معذرت میخوام،ولی من واقعا دوست دارم ا.ت
ویو ا.ت:
دستامو گرفت
_قول میدم برات جبران کنم.فقط بهم یه شانس دوباره بده هوم؟
دو دل شده بودم،از طرفی بخاطر دروغایی که گفته بود ازش ناراحت و از یه طرف دیگه ازش خوشم میومد...
یه لحظه خواستم قبول کنم که پیشش بمونم ولی نه.
قرار نیست بخاطر کارایی که کردن بخشیده بشم
به چشمای منتظرش خیره شدم
+من تصمیممو گرفتم یونگی
_ا.ت
دستامو از بین دستاش بیرون آوردم و بلند شدم
+نمیتونم یه شانس دیگه بهت بدم،متاسفم...تو بهم دروغ گفتی
اینو میگم و به طرف اتاقم میرم...
میرم تو و درو قفل میکنم
_میخواستم همه چیو بهت بگم ا.ت قسم میخورم...لطفا ترکم نکن
آروم پشت در میشینم.
چند دقیقه بعد صدای بسته شدن به گوشم خورد
+هی چت شده دختر؟الان باید خوشحال باشی...داری از اون زندگی لعنتیت دور میشی و خوب زندگی میکنی.
اینو به خودم میگم و سعی میکنم لبخند بزنم ولی نمیتونم جلوی اشکام که کم کم داشتن تو چشمام جمع میشدنو بگیرم
+خب
_اولش فقط درحد یه لایک و دنبال کردن استوریات بود ولی بعدش فهمیدم دارم زیادی پیگیرت میشم،اگه یه روز استوری یا پست نمیزاشتی نگران میشدم،با خودم میگفتم نکنه حالش بده یا اتفاقی براش افتاده...
+بخاطر این احساسات مزخرفت میخواستی باهام ازدواج کنی؟مسخرس
_فقط این نیست،چند باری که رفتم شرکت آقای کیم تو رو اونجا دیدم ساکت فقط روی صندلی نشسته و آهنگ گوش میدادی رفتارات برام جای سوال داشت...تو یه بابای فوق پولدار داشتی،چرا باید اینقد ناراحت باشی؟نمیدونم چی شد و دقیقا با خودم چی فکر کردم که یه نفرو استخدام کردم تعقیبت کنه و هرجا رفتی ازت عکس بگیره...روزایی هم که کاری نداشتم خودم دنبالت میکردم...بیشتر وقتا که کافه میرفتی میز پشتت مینشستم و به حرفات با جودا،دوستت گوش میدادم...
+تو یه عوضیه حرو**مزاده ای میدونستی؟
_بزار بقیشو بگم
+بگو
_چهار سال دنبالت کردم ا.ت،چهار سال...وقت کمی نیست ...کلی ازت عکس دارم،میدونم چی دوست داری و از چی متنفری،من حتی قضیه همکلاسیت و سگتو میدونستم
+میدونستی؟؟؟
_اوهوم
+چطوری فهمیدی؟
+وقتی داشتی با جودا درموردش حرف میزدی شنیدم بعدش رفتم درموردش تحقیق کردم
+خیله خب...حرفات تموم شد؟
_متاسفم که میخواستم مجبورت کنم باهام ازدواج کنی و بابت دروغایی که گفتم معذرت میخوام،ولی من واقعا دوست دارم ا.ت
ویو ا.ت:
دستامو گرفت
_قول میدم برات جبران کنم.فقط بهم یه شانس دوباره بده هوم؟
دو دل شده بودم،از طرفی بخاطر دروغایی که گفته بود ازش ناراحت و از یه طرف دیگه ازش خوشم میومد...
یه لحظه خواستم قبول کنم که پیشش بمونم ولی نه.
قرار نیست بخاطر کارایی که کردن بخشیده بشم
به چشمای منتظرش خیره شدم
+من تصمیممو گرفتم یونگی
_ا.ت
دستامو از بین دستاش بیرون آوردم و بلند شدم
+نمیتونم یه شانس دیگه بهت بدم،متاسفم...تو بهم دروغ گفتی
اینو میگم و به طرف اتاقم میرم...
میرم تو و درو قفل میکنم
_میخواستم همه چیو بهت بگم ا.ت قسم میخورم...لطفا ترکم نکن
آروم پشت در میشینم.
چند دقیقه بعد صدای بسته شدن به گوشم خورد
+هی چت شده دختر؟الان باید خوشحال باشی...داری از اون زندگی لعنتیت دور میشی و خوب زندگی میکنی.
اینو به خودم میگم و سعی میکنم لبخند بزنم ولی نمیتونم جلوی اشکام که کم کم داشتن تو چشمام جمع میشدنو بگیرم
۲۲.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.