"•عشق خونی•" "•پارت17•" "•بخش اول•"
قسمت هفدهم: ترش از شکار شدن<br>
به سختی اسلحمو از کمربند جلیقه ام کشیدم بیرون. لعنتی یادم رفته صدا خفه کن بزنم بهش. ناچار اسلحه رو سریع گذاشتم روی شقیقش و بدون درنگ ماشه رو کشیدم. صدای بلند شلیک مصادف شد با پرت شدن فرد پشت سرم با شدت به روی زمین. پشت موهام و قسمتی از ماسک و پیشونیم خونی شده بود. چرخیدم و به اون خوناشام عوضی نگاه کردم، برام اشنا نبود و معلوم بود از مهمون های پسرعموی جیمینه. بدو بدو از حیاط خارج شدم و همه توانم رو گذاشتم برای دور شدن از اونجا. وقتی به اندازه کافی دور شدم، ایستادم و دستامو گذاشتم روی زانوهام. ماسکمو کشیدم پایین و به سختی نفس می کشیدم. وقتی نفسم جا اومد، به سمت بار حرکت کردم و توی راه مدام اون صحنه پنجره توی ذهنم میچرخید. پوزخندی روی لبام نشست، ملیسا تو یک دیوونه ی احمقی! اخه عاشق چیه اون پسره ی هرزه شدی؟! پسری که انقدر دختر بازه و هرشب به بدن یک نفر دست میزنه. کلافه چنگی به موهام زدم و به هم ریختمشون. مقابل بار ایستادم و از دیوار رفتم بالا. پنجره اتاقمو باز کردم و رفتم داخل. لباس برداشتم و یک راست رفتم حموم.<br>
سایا: دستامو روی گوشام گذاشتم و فشار دادم تا هیچی نشنوم ولی بی فایده بود. صدای جیغ دختر که توی سکوت اکو میشد، به تک تک سلول های مغزم نفوذ میکرد. چشمام رو روی هم فشردم، نمی تونم اینجا رو تحمل کنم کاش زودتر برگردم داخل عمارت. با صدای شلیکی که به گوشم رسید، سرمو سریع بالا گرفتم و مبهوت به تهیونگ که اونم از صدای شلیک گلوله، خشکش زده بود، خیره شدم. از کندن پوست دست دختر با خنجرش، دست کشید. با نیشخند به دختر بیچاره که دیگه نایی برای جیغ زدن نداشت و فقط صدای ناله های ضعیفش به گوش میرسید نگاه کرد. نگاهش سُر خورد روی زمین و پوست هایی که از دست دختر، کنده بود رو از نظر گذروند. خنجر رو روی میز گذاشت ـــ شرمنده عروسک کوچولو، مجبورم برم و منتظرت بذارم! قول میدم وقتی برگشتم اون دست دیگت رو هم خوشگل کنم! با پوزخند از سلول خارج شد و منم وحشت زده دنبالش رفتم. خودمون رو به محل حادثه رسوندیم که دیدیم خوناشام های زیادی دور یک جسد که غرق خون بود، جمع شدن.<br>
شقیقش سوراخ شده بود و قطعا مغزش توی سرش هم ریز ریز شده بود. امشب انقدر فشار های روحی رو تحمل کردم، که فشارم افتاده پایین و یخ شدن دست و پام رو حس میکنم. بی حال به رو به روم خیره شدم و قبل از اینکه بفهمم از حال رفتم و افتادم توی بغل تهیونگ.<br>
جیمین: صدای ناله هاش بیشتر تحریکم میکرد و عضوم برامده تر میشد. دستمو روی نازش کشیدم که ناله کش داری کرد ـــ آههههههه ددی لطفا زودتر به فاکم بده!آههههه دیگه تحمل ندارم! پوزخندی زدم و لبامو روی لباش گذاشتم و در همون حال با نازش بازی میکردم که لحظه به لحظه بدنش داغ تر میشد. انگشتامو داخلش میکردم و هی میکشیدم بیرون، خیلی گشاد بود! درد پایین تنم بی قرارم کرده بود، تصمیم گرفتم کار رو تموم کنم که با شنیدن صدای شلیک گلوله، سریع ازش جدا شدم و متعجب به پنجره خیره شدم. سریع شرت و شلوارم رو پوشیدم و از پنجره نگاهی به پایین انداختم. کلی خوناشام جمع شده بودن. اخمی وسط پیشونیم شکل گرفت، از س ک س نصفه کاره متنفرم! سریع بولیزم رو پوشیدم و همین طور که دکمه هاش رو میبستم، اتاق رو ترک کردم. پله ها رو دوتا یکی کردم و از در اصلی عمارت خارج شدم. به سمت جمعیت رفتم و با دیدن جسدی که روی زمین افتاده بود، مات موندم. کوک کنارم ایستاد و فکش منقبض شد ـــ به نظر من کار یکی از اون گرگینه های عوضیه! همه سری تکون دادن و جین از کنار جسد بلند شد و رو به همه گفت ـــ ولی من فکر میکنم، این کار یک شکارچی خوناشامه! اونا از گلوله های خاصی استفاده میکنن که مغز خوناشام رو میترکونه!<br>
همه خشکشون زده بود و واقعه امشب همه رو ترسونده بود. کلافه دستی لای موهام کشیدم و از جمعیت جدا شدم و برگشتم اتاقم. دختره رفته بود، پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم. با ساعدم چشمام رو پوشوندم و لعنتی زیر لب گفتم. عضوم هنوز بادکرده بود و درد میکرد و مجبور بودم تحمل کنم. صبح روز بعد همه ی مهمون های نامجون، از اتفاق دیشب شوکه شده بودن و پچ پچ هاشون توی سالن اوج گرفته بود. تصور اینکه یک شکارچی خوناشام انقدر بهشون نزدیکه و هر لحظه ممکنه قربانی بعدی باشن، می ترسونده شون. نامجون هم عصبی بود، اصلا انتظار نداشت همچین اتفاقی توی عمارت اون رخ بده. یک نفر از روی صندلیش بلند شد و رو به جمعیت گفت ـــ به نظر من،باید بیخیال مهمونی سالانه بشیم، جونمون واجب تره. یک نفر دیگه از سمت دیگه سالن حرفش رو تایید کرد ـــ درسته، اون شکارچی حتما خیلی ماهره! اگه دوباره حمله کنه معلوم نیس هدفش کی باشه!
به سختی اسلحمو از کمربند جلیقه ام کشیدم بیرون. لعنتی یادم رفته صدا خفه کن بزنم بهش. ناچار اسلحه رو سریع گذاشتم روی شقیقش و بدون درنگ ماشه رو کشیدم. صدای بلند شلیک مصادف شد با پرت شدن فرد پشت سرم با شدت به روی زمین. پشت موهام و قسمتی از ماسک و پیشونیم خونی شده بود. چرخیدم و به اون خوناشام عوضی نگاه کردم، برام اشنا نبود و معلوم بود از مهمون های پسرعموی جیمینه. بدو بدو از حیاط خارج شدم و همه توانم رو گذاشتم برای دور شدن از اونجا. وقتی به اندازه کافی دور شدم، ایستادم و دستامو گذاشتم روی زانوهام. ماسکمو کشیدم پایین و به سختی نفس می کشیدم. وقتی نفسم جا اومد، به سمت بار حرکت کردم و توی راه مدام اون صحنه پنجره توی ذهنم میچرخید. پوزخندی روی لبام نشست، ملیسا تو یک دیوونه ی احمقی! اخه عاشق چیه اون پسره ی هرزه شدی؟! پسری که انقدر دختر بازه و هرشب به بدن یک نفر دست میزنه. کلافه چنگی به موهام زدم و به هم ریختمشون. مقابل بار ایستادم و از دیوار رفتم بالا. پنجره اتاقمو باز کردم و رفتم داخل. لباس برداشتم و یک راست رفتم حموم.<br>
سایا: دستامو روی گوشام گذاشتم و فشار دادم تا هیچی نشنوم ولی بی فایده بود. صدای جیغ دختر که توی سکوت اکو میشد، به تک تک سلول های مغزم نفوذ میکرد. چشمام رو روی هم فشردم، نمی تونم اینجا رو تحمل کنم کاش زودتر برگردم داخل عمارت. با صدای شلیکی که به گوشم رسید، سرمو سریع بالا گرفتم و مبهوت به تهیونگ که اونم از صدای شلیک گلوله، خشکش زده بود، خیره شدم. از کندن پوست دست دختر با خنجرش، دست کشید. با نیشخند به دختر بیچاره که دیگه نایی برای جیغ زدن نداشت و فقط صدای ناله های ضعیفش به گوش میرسید نگاه کرد. نگاهش سُر خورد روی زمین و پوست هایی که از دست دختر، کنده بود رو از نظر گذروند. خنجر رو روی میز گذاشت ـــ شرمنده عروسک کوچولو، مجبورم برم و منتظرت بذارم! قول میدم وقتی برگشتم اون دست دیگت رو هم خوشگل کنم! با پوزخند از سلول خارج شد و منم وحشت زده دنبالش رفتم. خودمون رو به محل حادثه رسوندیم که دیدیم خوناشام های زیادی دور یک جسد که غرق خون بود، جمع شدن.<br>
شقیقش سوراخ شده بود و قطعا مغزش توی سرش هم ریز ریز شده بود. امشب انقدر فشار های روحی رو تحمل کردم، که فشارم افتاده پایین و یخ شدن دست و پام رو حس میکنم. بی حال به رو به روم خیره شدم و قبل از اینکه بفهمم از حال رفتم و افتادم توی بغل تهیونگ.<br>
جیمین: صدای ناله هاش بیشتر تحریکم میکرد و عضوم برامده تر میشد. دستمو روی نازش کشیدم که ناله کش داری کرد ـــ آههههههه ددی لطفا زودتر به فاکم بده!آههههه دیگه تحمل ندارم! پوزخندی زدم و لبامو روی لباش گذاشتم و در همون حال با نازش بازی میکردم که لحظه به لحظه بدنش داغ تر میشد. انگشتامو داخلش میکردم و هی میکشیدم بیرون، خیلی گشاد بود! درد پایین تنم بی قرارم کرده بود، تصمیم گرفتم کار رو تموم کنم که با شنیدن صدای شلیک گلوله، سریع ازش جدا شدم و متعجب به پنجره خیره شدم. سریع شرت و شلوارم رو پوشیدم و از پنجره نگاهی به پایین انداختم. کلی خوناشام جمع شده بودن. اخمی وسط پیشونیم شکل گرفت، از س ک س نصفه کاره متنفرم! سریع بولیزم رو پوشیدم و همین طور که دکمه هاش رو میبستم، اتاق رو ترک کردم. پله ها رو دوتا یکی کردم و از در اصلی عمارت خارج شدم. به سمت جمعیت رفتم و با دیدن جسدی که روی زمین افتاده بود، مات موندم. کوک کنارم ایستاد و فکش منقبض شد ـــ به نظر من کار یکی از اون گرگینه های عوضیه! همه سری تکون دادن و جین از کنار جسد بلند شد و رو به همه گفت ـــ ولی من فکر میکنم، این کار یک شکارچی خوناشامه! اونا از گلوله های خاصی استفاده میکنن که مغز خوناشام رو میترکونه!<br>
همه خشکشون زده بود و واقعه امشب همه رو ترسونده بود. کلافه دستی لای موهام کشیدم و از جمعیت جدا شدم و برگشتم اتاقم. دختره رفته بود، پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم. با ساعدم چشمام رو پوشوندم و لعنتی زیر لب گفتم. عضوم هنوز بادکرده بود و درد میکرد و مجبور بودم تحمل کنم. صبح روز بعد همه ی مهمون های نامجون، از اتفاق دیشب شوکه شده بودن و پچ پچ هاشون توی سالن اوج گرفته بود. تصور اینکه یک شکارچی خوناشام انقدر بهشون نزدیکه و هر لحظه ممکنه قربانی بعدی باشن، می ترسونده شون. نامجون هم عصبی بود، اصلا انتظار نداشت همچین اتفاقی توی عمارت اون رخ بده. یک نفر از روی صندلیش بلند شد و رو به جمعیت گفت ـــ به نظر من،باید بیخیال مهمونی سالانه بشیم، جونمون واجب تره. یک نفر دیگه از سمت دیگه سالن حرفش رو تایید کرد ـــ درسته، اون شکارچی حتما خیلی ماهره! اگه دوباره حمله کنه معلوم نیس هدفش کی باشه!
۱۹.۶k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱