[در روز ازدواج جدید ]
[در روز ازدواج جدید ]
پارت ۳۴
ایزول به سمت جیمین رفت
جیمین عصبی گفت
جیمین : هی ایزول چرا بدونه در زدن میایی
ایزول شیطون زبون اش رو بیرون داد وگفت
ایزول : میام خوبشم میام
جیمین به سمت ایزول رفت ایزول شروع به دوایدن کرد و می خندید بلخره جیمین ایزول رو گرفت و سفت بغل اش کرد
جیمین : چرا شیطونی میکنی
ایزول : ایش من کی شیطونی کلدم
وقتی ایزول حرف میزد جیمین فقد به یاد ات میافتاد و این باعث میشد که هال جیمین خوب تر و بهتر و عاشقتر بشه !
جیمین : خواهر کوچیک شیطون کی بود
ایزول به ترز کیوتی گفت
ایزول : مامانی گفت شام حاظر
جیمین خندی کرد و خواهر رو بغل گرفت و بلند اش کرد
جیمین : باشه خواهر کوچولو بریم
_________________________
{سه ساعت پیش }
وقتی وارد سالون شد با یونگی و ها یون روبه رو شد
یونگی دست ها یون رو گرفته بود و بهم خیلی نزدیم شده بودن ات عصبی سمت اونها رفت و داد زد گقت
ات : اینجا چه خبره
یونگی که خیلی اخلاق دختر اش رو میدونست پس خیلی آروم گفت
یونگی : آروم بگیر
ات عصبی سمت ها یون رفت و گفت
ات : تو دختره ا*حمق میدونستم که قصتت چیه
یونگی آرنج دختر اش رو گرفت و گفت
یونگی : ات آروم باش
ات با صدایه بلند گفت
ات : چیو آروم باشم آخه مگه خودت نمیبینی اون مختو میزنه
ها یون: ببین خانم ات
ات : تو یکی خفشو
یونگی : چطرزه حرف زدن با ها یونه
ات : یا خدا داره میگه ها یون ای خدا ببین داره چی میگه
یونگی عصبی شد وبا صدایه بلند گفت
یونگی : ات کافیه برو اوتاقت
ات : بخواطر اون زن داری منو دک میکنی
یونگی: کی دیدی حرفو دو بار تکرار کنم
هوسوک با سرو صدا اومد سالون
هوسوک : چه خبره ات عمارت رو گذاشتی رو سرت
ات با حرص گقت
ات : کجای داداش میدونی قراره بابامون ازدواج کنه
هوسوک نگاهی به یونگی انداخت
هوسوک : پدر هر تصمیمی بگیری من پوشتم
یونگی تک خندی کرد و روبه ات کرد
ات : برات متعصفم هوسوک
ات بغض اش گرفت و کیف اش که انداخته بود رویه زمین برداشت و سمت اوتاق اش رفت
{زمان هال}
ات رویه تخت دراز کشیده بود از این که پدرش ازدواج کنه با تق در عصبی تر سد و گفت
ات : چیه
یونگی: میتونم بیام
ات زود ملاقه رو رویه خودش کشید و صورت اش رو قائم کرد
یونگی وارد اوتاق شد سمت تخت ات رفت و رویه تخت نسشت
یونگی : میتونیم حرف بزنیم
ات کع کریه میکرد گفت
ات : نه
یونگی ...
پارت ۳۴
ایزول به سمت جیمین رفت
جیمین عصبی گفت
جیمین : هی ایزول چرا بدونه در زدن میایی
ایزول شیطون زبون اش رو بیرون داد وگفت
ایزول : میام خوبشم میام
جیمین به سمت ایزول رفت ایزول شروع به دوایدن کرد و می خندید بلخره جیمین ایزول رو گرفت و سفت بغل اش کرد
جیمین : چرا شیطونی میکنی
ایزول : ایش من کی شیطونی کلدم
وقتی ایزول حرف میزد جیمین فقد به یاد ات میافتاد و این باعث میشد که هال جیمین خوب تر و بهتر و عاشقتر بشه !
جیمین : خواهر کوچیک شیطون کی بود
ایزول به ترز کیوتی گفت
ایزول : مامانی گفت شام حاظر
جیمین خندی کرد و خواهر رو بغل گرفت و بلند اش کرد
جیمین : باشه خواهر کوچولو بریم
_________________________
{سه ساعت پیش }
وقتی وارد سالون شد با یونگی و ها یون روبه رو شد
یونگی دست ها یون رو گرفته بود و بهم خیلی نزدیم شده بودن ات عصبی سمت اونها رفت و داد زد گقت
ات : اینجا چه خبره
یونگی که خیلی اخلاق دختر اش رو میدونست پس خیلی آروم گفت
یونگی : آروم بگیر
ات عصبی سمت ها یون رفت و گفت
ات : تو دختره ا*حمق میدونستم که قصتت چیه
یونگی آرنج دختر اش رو گرفت و گفت
یونگی : ات آروم باش
ات با صدایه بلند گفت
ات : چیو آروم باشم آخه مگه خودت نمیبینی اون مختو میزنه
ها یون: ببین خانم ات
ات : تو یکی خفشو
یونگی : چطرزه حرف زدن با ها یونه
ات : یا خدا داره میگه ها یون ای خدا ببین داره چی میگه
یونگی عصبی شد وبا صدایه بلند گفت
یونگی : ات کافیه برو اوتاقت
ات : بخواطر اون زن داری منو دک میکنی
یونگی: کی دیدی حرفو دو بار تکرار کنم
هوسوک با سرو صدا اومد سالون
هوسوک : چه خبره ات عمارت رو گذاشتی رو سرت
ات با حرص گقت
ات : کجای داداش میدونی قراره بابامون ازدواج کنه
هوسوک نگاهی به یونگی انداخت
هوسوک : پدر هر تصمیمی بگیری من پوشتم
یونگی تک خندی کرد و روبه ات کرد
ات : برات متعصفم هوسوک
ات بغض اش گرفت و کیف اش که انداخته بود رویه زمین برداشت و سمت اوتاق اش رفت
{زمان هال}
ات رویه تخت دراز کشیده بود از این که پدرش ازدواج کنه با تق در عصبی تر سد و گفت
ات : چیه
یونگی: میتونم بیام
ات زود ملاقه رو رویه خودش کشید و صورت اش رو قائم کرد
یونگی وارد اوتاق شد سمت تخت ات رفت و رویه تخت نسشت
یونگی : میتونیم حرف بزنیم
ات کع کریه میکرد گفت
ات : نه
یونگی ...
۷.۴k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.