فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p25
*از زبان می چا*
بلند شدم.... به ساعت نگاه کردم.... ساعت هشت شب بود.... بوی غذا تو کل خونه پیچیده بود... بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه،دیدم تهیونگ داره غذا میپزه
گفتم: سلام، چی درست میکنی؟
گفت: سلام، بیدار شدی؟ دارم یکم جاجانگمیون درست میکنم
گفتم: اها.. پس سرسفره باید باهم حرف بزنیم!
گفت: درمورد چی؟
گفتم: حالا خودت میفهمی!
رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم سر سفره نشستم.. غذامونو داشتیم میخوردیم که من شروع به صحبت کردم!
گفتم: ببین، الان که ما پراکنده شدیم هر خطری تهدیدمون میکنه! باید سعی کنیم همینطوریشم قوی باشیم!
گفت: درست میگی... ما باید خودمونو قوی کنیم.. مبادا یکی حمله کنه... اونموقع باید چیکار کنیم؟!
گفتم: نمیدونم! نمیدونم«با بغض» الان به تنها چیزی که فکر میکنم چان هوا و بونگ چاهن... یعنی کجان؟ تخ یان میتونه از بونگ چا محافظت کنه!؟ چان هوا کجاست؟ بعنی مرده؟
گفت: نه، معلومه که نه، چرا اینجوری میگی؟ ته یان رو من خوب میشناسم... خیلی قویه.. درضمن بونگ چاهم قویه... چان هوا هم زندست... حتما هنوز تو کره س
گفتم: یونگ! یونگ چی؟
گفت: یونگ هم صد در صد پیش چان هواعه... نگران نباش همشون خوبن... حالا هم غذاتو بخور!
غذامونو تموم کردیم و رفتیم تو اتاق های خودمون
....... فردا
بیدار شدیم.... هر کدوم دستشویی رفتیم و دست و صورتمونو شستیم و صبحانه خوردیم.... من تو بالکن بودم.... تو فکر بودم که یهو به خودم گفتم... چرا نریم جاهای دیدنی کره ی شمالی رو ببینیم؟
بدو رفتم تو خونه... تهیونگ رو کاناپه داشت کتاب میخوند
رفتم پیشش نشستم و با یه لبخند بهش نگاه میکردم بلکه متوجه بشه من دارم نگاهش میکنم
درجا بهم گفت: چیزی نیاز داری؟
گفتم: تو حتی نگاهمم نکردی
سرشو بالا آورد و گفت: جانم؟ چیزی لازم داری؟
گفتم: تهیونگ، نظرت چیه بریم یه دوری بزنیم ها؟
گفت: یعنی اینقدر دوست داری؟
گفتم: اره! دوست دارم دریاچه بهشت یا هون رو ببینم
گفت: پس برو لباس بپوش تا بریم خوشگذرونی
با یه خنده بلند از جام پریدم رفتم لباس پوشیدم اومدم پایین و همراه تهیونگ رفتیم خوشگذرونی
بلند شدم.... به ساعت نگاه کردم.... ساعت هشت شب بود.... بوی غذا تو کل خونه پیچیده بود... بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه،دیدم تهیونگ داره غذا میپزه
گفتم: سلام، چی درست میکنی؟
گفت: سلام، بیدار شدی؟ دارم یکم جاجانگمیون درست میکنم
گفتم: اها.. پس سرسفره باید باهم حرف بزنیم!
گفت: درمورد چی؟
گفتم: حالا خودت میفهمی!
رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم سر سفره نشستم.. غذامونو داشتیم میخوردیم که من شروع به صحبت کردم!
گفتم: ببین، الان که ما پراکنده شدیم هر خطری تهدیدمون میکنه! باید سعی کنیم همینطوریشم قوی باشیم!
گفت: درست میگی... ما باید خودمونو قوی کنیم.. مبادا یکی حمله کنه... اونموقع باید چیکار کنیم؟!
گفتم: نمیدونم! نمیدونم«با بغض» الان به تنها چیزی که فکر میکنم چان هوا و بونگ چاهن... یعنی کجان؟ تخ یان میتونه از بونگ چا محافظت کنه!؟ چان هوا کجاست؟ بعنی مرده؟
گفت: نه، معلومه که نه، چرا اینجوری میگی؟ ته یان رو من خوب میشناسم... خیلی قویه.. درضمن بونگ چاهم قویه... چان هوا هم زندست... حتما هنوز تو کره س
گفتم: یونگ! یونگ چی؟
گفت: یونگ هم صد در صد پیش چان هواعه... نگران نباش همشون خوبن... حالا هم غذاتو بخور!
غذامونو تموم کردیم و رفتیم تو اتاق های خودمون
....... فردا
بیدار شدیم.... هر کدوم دستشویی رفتیم و دست و صورتمونو شستیم و صبحانه خوردیم.... من تو بالکن بودم.... تو فکر بودم که یهو به خودم گفتم... چرا نریم جاهای دیدنی کره ی شمالی رو ببینیم؟
بدو رفتم تو خونه... تهیونگ رو کاناپه داشت کتاب میخوند
رفتم پیشش نشستم و با یه لبخند بهش نگاه میکردم بلکه متوجه بشه من دارم نگاهش میکنم
درجا بهم گفت: چیزی نیاز داری؟
گفتم: تو حتی نگاهمم نکردی
سرشو بالا آورد و گفت: جانم؟ چیزی لازم داری؟
گفتم: تهیونگ، نظرت چیه بریم یه دوری بزنیم ها؟
گفت: یعنی اینقدر دوست داری؟
گفتم: اره! دوست دارم دریاچه بهشت یا هون رو ببینم
گفت: پس برو لباس بپوش تا بریم خوشگذرونی
با یه خنده بلند از جام پریدم رفتم لباس پوشیدم اومدم پایین و همراه تهیونگ رفتیم خوشگذرونی
۵.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.