卩卂尺ㄒ19
منو کوک از دفتر من بیرون اومدیم و همون موقع ویلیام هم از دفترش بیرون اومد
با قیافه تعجب اور گفت:شما دوتا...باهمین
با استرس گفتم:ن...نه نه نه ....من چون بابام امروز توی خونمون مهمونی گرفته و جونگ کوک و خانوادش هم دعوتن بهش زنگ زدم و گفتم که بیاد توی دفتر من که من دعوتشون کنم ..ه..همین
جونگ کوک با سر تایید کرد
ویلیام گفت:اهان...باشه ...خسته نباشید
لبخند زدم و گفتم:توهم خسته نباشی
ویلیام رفت و ماهم پشت سرش رفتیم و وارد اسانسور شدیم و بعدش توی پارکینگ پیاده شدیم
کوک سوار ماشین خودش که چند تا ماشین از من اونور تر بود شد و منم رفتم سوار ماشن خودم شدم
نشستم داخل ماشینم و منتظر موندم تا ویلیام بره وقتی که ویلیام رفت زنگ زدم به کوک و گفتم که بیاد توی ماشین من
بعد از 1 دقیقه اومد توی ماشینم نشست و گفت:نمیتونی رانندگی کنی عزیزم؟
با خستگی و با بیحالی گفتم:نه تروخدا تو منو برسون
گفت:باشه ....با ماشین من بریم یا تو؟
گفتم:فرقی نمیکنه فقط بریم خونه ...راستی رییس جان با اجازت من فردا نیام...بخدا خیلی خستم
لبخندی زد و گفت:اشکال نداره بمون خونه استراحت کن ....بیا با ماشین من بریم
گفتم:باشه ..بریم
رفتیم سوار ماشین کوک شدیم و بعد راه افتادیم به طرف خونه ما
....
(از دید کوک)
گفتم:خب رسیدیم
کیمورا:....
دیدم جواب نمیده ..بهش نگاه کردم و دیدم که خوابه
اییییی چقدر کیوت خوابیدهههههه
صورتش رو نوازش کردم و بعدش پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد
احتمالا جیمین خونه نبود
زنگ زدم به جیمین ولی بر نداش
خواستم کیمورا رو بیدار کنم که دلم نیومد کیفش رو برداشتم و کلید خونه رو از توی کیفش در اوردم و درو باز کردم
بعد اومدم از توی ماشین براد استایل بلندش کردم و بردمش داخل خونه و بردمش توی اتاقش و گذاشتمش روی تخت پتو رو روش کشیدم و برای چند لحظه نگاه کردنش رفتم کنارش توی تخت دراز کشیدم و نگاش کردم
صورتش رو نوازش کردم و توی بغلم کشیدمش
دوست داشتم باهاش رابطه داشته باشم اما بخاطر اتفاقایی که براش افتاده بود درکش میکردم
همینجور که داشتم نگاش میکردم نمیدونم چیشد که خوابم برد ...
(از دید جیمین )
ساعت 12 شب بود که از شرکت اومدم خونه خیلی خسته بودم
با خودم گفتم حتما کیمورا اومده
رفتم بالا تا اتاقش رو چک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم
باهم خوابیدن ؟.....جیمین منحرف نباش...بیا فک کنیم که فقط توی بغل هم خوابیدن....ا..اما نمیشه اینقدر راحت باهم کنار اومدن که باهم خوابیدن؟...شت...البته اینقدر ریلکس بودم چون به کوک اعتماد کامل رو داشتم مثل پسرم بود
درو اتاق رو بستم و مثل برق گرفته ها رفتم پایین توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم و خوابیدم...
(فردا)
(از دید کیمورا)
از خواب بیدار شدم که دیدم توی بغل یکیم اولش فک کردم لابد باباس اما بعدش که به اتفاقت دیروز فکر کردم سریع از بغلش اومدم بیرون و دیدم که کوکه هااا؟؟؟
اون اینجا چکار میکنه؟وایسا وایسا دیروز چه اتفاقی افتاد؟
توی ماشین کوک خوابم برد و اونم منو اورد توی اتاق خودم ؟و بعدش خودشم پیشم خوابید
وایسا اصن بیدارش میکنم
خواستم بیدارش کنم که با دیدن اون قیافه کیوتش دلم نیومد
یه لبخند زدم و صورتمو بردم جلو و لبامو اروم بین لباش جا دادم با اینکه سر صبح بود ولی بازم خوشبزه بودخیلی وقت بود که از لب نبوسیده بودمش همکاری ازش ندیدم تا اینکه دستش رو روی گردنم حس کردم که سرم رو جلو تر اورد و با اون یکی دستش دور کمرم رو گرفت و بعدش همکاری کرد تا 2 یا 3 دقیقه همینجوری هم رو بوسیدم که من نفس کم اوردم و خواستم ازش جداشم که 3 سانت ازش جداشدم ولی دوباره گردنم رو محکم گرفت و لباش رو به لبم کوبید به سینش زدم تا ولم کنه که بعد از 2 دقیقه ولم کرد
همینجور که گردم رو گرفته بود پیشونیش رو به پیشونیم سبوند و با چشای بسته و صدای بم وخش دارش با نفس نفسش گفت:اخه...سر صبح؟...نمیگی؟...دیوونت بشم؟
خنده ای سر دادم و منم با نفس نفس گفتم:میخواستم بیدارت کنم... ولی... دلم نیومد ...گفتم... اینجوری بیدارت کنم ...فک..کنم ...خوشت ...اومد ...نه؟
چشاش رو باز کرد و گفت:عاشقش شدم....
با قیافه تعجب اور گفت:شما دوتا...باهمین
با استرس گفتم:ن...نه نه نه ....من چون بابام امروز توی خونمون مهمونی گرفته و جونگ کوک و خانوادش هم دعوتن بهش زنگ زدم و گفتم که بیاد توی دفتر من که من دعوتشون کنم ..ه..همین
جونگ کوک با سر تایید کرد
ویلیام گفت:اهان...باشه ...خسته نباشید
لبخند زدم و گفتم:توهم خسته نباشی
ویلیام رفت و ماهم پشت سرش رفتیم و وارد اسانسور شدیم و بعدش توی پارکینگ پیاده شدیم
کوک سوار ماشین خودش که چند تا ماشین از من اونور تر بود شد و منم رفتم سوار ماشن خودم شدم
نشستم داخل ماشینم و منتظر موندم تا ویلیام بره وقتی که ویلیام رفت زنگ زدم به کوک و گفتم که بیاد توی ماشین من
بعد از 1 دقیقه اومد توی ماشینم نشست و گفت:نمیتونی رانندگی کنی عزیزم؟
با خستگی و با بیحالی گفتم:نه تروخدا تو منو برسون
گفت:باشه ....با ماشین من بریم یا تو؟
گفتم:فرقی نمیکنه فقط بریم خونه ...راستی رییس جان با اجازت من فردا نیام...بخدا خیلی خستم
لبخندی زد و گفت:اشکال نداره بمون خونه استراحت کن ....بیا با ماشین من بریم
گفتم:باشه ..بریم
رفتیم سوار ماشین کوک شدیم و بعد راه افتادیم به طرف خونه ما
....
(از دید کوک)
گفتم:خب رسیدیم
کیمورا:....
دیدم جواب نمیده ..بهش نگاه کردم و دیدم که خوابه
اییییی چقدر کیوت خوابیدهههههه
صورتش رو نوازش کردم و بعدش پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد
احتمالا جیمین خونه نبود
زنگ زدم به جیمین ولی بر نداش
خواستم کیمورا رو بیدار کنم که دلم نیومد کیفش رو برداشتم و کلید خونه رو از توی کیفش در اوردم و درو باز کردم
بعد اومدم از توی ماشین براد استایل بلندش کردم و بردمش داخل خونه و بردمش توی اتاقش و گذاشتمش روی تخت پتو رو روش کشیدم و برای چند لحظه نگاه کردنش رفتم کنارش توی تخت دراز کشیدم و نگاش کردم
صورتش رو نوازش کردم و توی بغلم کشیدمش
دوست داشتم باهاش رابطه داشته باشم اما بخاطر اتفاقایی که براش افتاده بود درکش میکردم
همینجور که داشتم نگاش میکردم نمیدونم چیشد که خوابم برد ...
(از دید جیمین )
ساعت 12 شب بود که از شرکت اومدم خونه خیلی خسته بودم
با خودم گفتم حتما کیمورا اومده
رفتم بالا تا اتاقش رو چک کنم که با چیزی که دیدم شوکه شدم
باهم خوابیدن ؟.....جیمین منحرف نباش...بیا فک کنیم که فقط توی بغل هم خوابیدن....ا..اما نمیشه اینقدر راحت باهم کنار اومدن که باهم خوابیدن؟...شت...البته اینقدر ریلکس بودم چون به کوک اعتماد کامل رو داشتم مثل پسرم بود
درو اتاق رو بستم و مثل برق گرفته ها رفتم پایین توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم و خوابیدم...
(فردا)
(از دید کیمورا)
از خواب بیدار شدم که دیدم توی بغل یکیم اولش فک کردم لابد باباس اما بعدش که به اتفاقت دیروز فکر کردم سریع از بغلش اومدم بیرون و دیدم که کوکه هااا؟؟؟
اون اینجا چکار میکنه؟وایسا وایسا دیروز چه اتفاقی افتاد؟
توی ماشین کوک خوابم برد و اونم منو اورد توی اتاق خودم ؟و بعدش خودشم پیشم خوابید
وایسا اصن بیدارش میکنم
خواستم بیدارش کنم که با دیدن اون قیافه کیوتش دلم نیومد
یه لبخند زدم و صورتمو بردم جلو و لبامو اروم بین لباش جا دادم با اینکه سر صبح بود ولی بازم خوشبزه بودخیلی وقت بود که از لب نبوسیده بودمش همکاری ازش ندیدم تا اینکه دستش رو روی گردنم حس کردم که سرم رو جلو تر اورد و با اون یکی دستش دور کمرم رو گرفت و بعدش همکاری کرد تا 2 یا 3 دقیقه همینجوری هم رو بوسیدم که من نفس کم اوردم و خواستم ازش جداشم که 3 سانت ازش جداشدم ولی دوباره گردنم رو محکم گرفت و لباش رو به لبم کوبید به سینش زدم تا ولم کنه که بعد از 2 دقیقه ولم کرد
همینجور که گردم رو گرفته بود پیشونیش رو به پیشونیم سبوند و با چشای بسته و صدای بم وخش دارش با نفس نفسش گفت:اخه...سر صبح؟...نمیگی؟...دیوونت بشم؟
خنده ای سر دادم و منم با نفس نفس گفتم:میخواستم بیدارت کنم... ولی... دلم نیومد ...گفتم... اینجوری بیدارت کنم ...فک..کنم ...خوشت ...اومد ...نه؟
چشاش رو باز کرد و گفت:عاشقش شدم....
۴.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.