✞رمان انتقام✞ پارت 3
•انتقام•
پارت سوم✞︎🖤
مهدیس: مهراب خفه میشی؟
مهراب: چون شما گفتی چشم
پانیذ: خب بچها ی چیزی سفارش بدیم بخوریم؟
رضا: موافقم حداقل از این جو سگی در بیایم..
مهدیس: دیانا تو چی میخوری؟
دیانا: من هیچی میل ندارم..
ارسلان: میخوای همون فنچ کوچولوی قبل بمونی؟
دیانا؛ من با فنچ بودم مشکل ندارم شما به فکر مارمولک بودن خودت باش
مهراب: تیکه ی سنگینی بود
دیانا: انقد اعصبی بودم ک اصن واکنشام دست خودم نبود..یعنی انقدر مغرور بود ک نیاد بگه تمام این دو سال تقصیر من بود تقصیر من بود ک گند خورد تو رابطه دوتامون تقصیر من بود ک دوسال تو رو تنها گزاشتم...
نا خداگاه ی قطره اشک از گونم چکید ک ارسلان ی دفعه خیره شد بهم
ارسلان: دیانا چیزی شده؟
دیانا: میشه ی آب معدنی بگی بیارن؟
ارسلان: باش باش...
دیانا: آب معدنی و گرف سمتم و از دستش گرفتم...یکمی از آب معدنی خوردم و خیره شدم به دیوار رو به رومون ک ی لحظه نگاه ارسلان توجهم و جلب کردم نگاه سنگینش رو لبام بود سعی کردم از نگاهش فرار کنم ولی نتونستم تازه فهمیدم داستان چیه رژ من بنفش بود یادمه اون دوران همش به خاطر اون رژ بنفش میزدم...سرموگزاشتم رو میز ک با صدای مهراب به خودم اومدم
مهراب: عه ببین کی اومده
دیانا: سرمو بلند کردمک با دیدن ممدرضا چشام برق زد بلند شدم و سریع پریدم تو بغلش...ممدرضا یادی از ما کردی نامرد...ی بوسه رو پیشونیم زد ک ازش جدا شدم
ممدرضا: ببخشید ی کوچولو درگیر بودم...
دیانا: خیلی دلم واست تنگ شده بود...
ممدرضا: منم همینطور
دیانا: اومدم بشینم ک ممدرضا جای من نشست و به جای خالی ک کنار ارسلان خالی بود خیره شدم و ک با اعصبانیت داشت نگاهم میکرد تازه فهمیدم چی شده آقای کاشی حسودیش شده...رفتم کنارش نشستم ک نزدیک گوشم شد جوری ک نفساش به گردنم میخورد گف
ارسلان: کاش موقعی ک منم اومدم همنجوری از من استقبال میکردی
دیانا: منم همونجوری مثل خودش در گوشش گفتم..من کسایی ک لیاقت دارن ازشون استقبال میکنم و ازش فاصله گرفتم
مهراب: در گوشی چی میگین بگین ما هم بشنویم...
پارت سوم✞︎🖤
مهدیس: مهراب خفه میشی؟
مهراب: چون شما گفتی چشم
پانیذ: خب بچها ی چیزی سفارش بدیم بخوریم؟
رضا: موافقم حداقل از این جو سگی در بیایم..
مهدیس: دیانا تو چی میخوری؟
دیانا: من هیچی میل ندارم..
ارسلان: میخوای همون فنچ کوچولوی قبل بمونی؟
دیانا؛ من با فنچ بودم مشکل ندارم شما به فکر مارمولک بودن خودت باش
مهراب: تیکه ی سنگینی بود
دیانا: انقد اعصبی بودم ک اصن واکنشام دست خودم نبود..یعنی انقدر مغرور بود ک نیاد بگه تمام این دو سال تقصیر من بود تقصیر من بود ک گند خورد تو رابطه دوتامون تقصیر من بود ک دوسال تو رو تنها گزاشتم...
نا خداگاه ی قطره اشک از گونم چکید ک ارسلان ی دفعه خیره شد بهم
ارسلان: دیانا چیزی شده؟
دیانا: میشه ی آب معدنی بگی بیارن؟
ارسلان: باش باش...
دیانا: آب معدنی و گرف سمتم و از دستش گرفتم...یکمی از آب معدنی خوردم و خیره شدم به دیوار رو به رومون ک ی لحظه نگاه ارسلان توجهم و جلب کردم نگاه سنگینش رو لبام بود سعی کردم از نگاهش فرار کنم ولی نتونستم تازه فهمیدم داستان چیه رژ من بنفش بود یادمه اون دوران همش به خاطر اون رژ بنفش میزدم...سرموگزاشتم رو میز ک با صدای مهراب به خودم اومدم
مهراب: عه ببین کی اومده
دیانا: سرمو بلند کردمک با دیدن ممدرضا چشام برق زد بلند شدم و سریع پریدم تو بغلش...ممدرضا یادی از ما کردی نامرد...ی بوسه رو پیشونیم زد ک ازش جدا شدم
ممدرضا: ببخشید ی کوچولو درگیر بودم...
دیانا: خیلی دلم واست تنگ شده بود...
ممدرضا: منم همینطور
دیانا: اومدم بشینم ک ممدرضا جای من نشست و به جای خالی ک کنار ارسلان خالی بود خیره شدم و ک با اعصبانیت داشت نگاهم میکرد تازه فهمیدم چی شده آقای کاشی حسودیش شده...رفتم کنارش نشستم ک نزدیک گوشم شد جوری ک نفساش به گردنم میخورد گف
ارسلان: کاش موقعی ک منم اومدم همنجوری از من استقبال میکردی
دیانا: منم همونجوری مثل خودش در گوشش گفتم..من کسایی ک لیاقت دارن ازشون استقبال میکنم و ازش فاصله گرفتم
مهراب: در گوشی چی میگین بگین ما هم بشنویم...
۳۱.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.