دلداده به یک مافیا پارت ۳
از زبون جونگ کوک
بیهوش شد من:هو چت شد انقدر نازک نارنجی که نزده بیهوش شدی؟ برای استایل بلندش کردم خوابوندمش رو تخت دکتر رو صدا زدم همون موقع خانوم بزرگ دایه من اومد تو اتاقم دایه:این دخترم مثل هموناست من:دایههه دایه:با من درست صحبت کن من مثل اون دختره نیستم چیکارش کردی من:من کاریش نکردم خواستم بکنم یهو جیغ زد دایه:پسر تو آدم نمیشی تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی من:ببین دایه من بعد اون دختره عوضی که یادته من اینجوری شدم ولی من از وقتی چشمامو باز کردم همین بودم سگ بودم فهمیدی دایه نمیخوام باهات بد رفتاری کنم پس تو کارام دخالت نکن دایه:ولی اون دختره مثل دخترایه دیگه نیست هم معصومه هم پاکه کسیم نداره من:از کجا میدونی شاید اونم همون بود دایه:بهت گفتم هیچ وقت آدمارو از رو ظاهر قضاوت نکن نگفتم من:بسهه دیگه دایه گفتم تو کارام دخالت نکن از اتاق رفتم بیرون
از زبون خودم
چشمامو باز کردم سرم تیر میکشید دیدم یه خانومی کنارمه به نظر مهربون میومد پاشدم نشستم خانوم:بلند نشو دخترم استراحت کن من:چم شد یه دفع خانوم:خوب تو بیهوش شدی من:شما کی هستید خانوم:من دایه همون کسیم که تو رو آورد اینجا من:خانوم لطفا بزارید من برم خانوم:من کاری از دستم بر نمیاد دخترم ولی سعی کن رو اعصاب جونگ کوک راه نری اون اگه از حد بگذره تو اون شرایطم باشه ولت نمیکنه پس بهتره اینجا عادت کنی من:ولی خانوم:ولی نداره من:میتونم یه سوال بپرسم خانوم:بپرس من:جونگ کوک شخصیت اصلیش اینه خانوم:جونگ کوک از وقتی به دنیا اومد یه مافیا بود جانشین پدرش یه روز تو بچگی عاشق یه دختری شد ولی اون دختر بدجور شکوندش و پدر مادر اون دختر هم پدر مادر جونگ کوک رو کشتن من تونستم جونگ کوک رو زنده بزارم و قایم شدم جونگ کوک بعد اون موقع هر دختری بود شکنجه کرد و کشت فقط بخاطر یه ضربه عشقی خوب دیگه نمی تونم بیشتر از این بگم باید برم رفت
حمایت کنید ممنون💜💜💜💜
بیهوش شد من:هو چت شد انقدر نازک نارنجی که نزده بیهوش شدی؟ برای استایل بلندش کردم خوابوندمش رو تخت دکتر رو صدا زدم همون موقع خانوم بزرگ دایه من اومد تو اتاقم دایه:این دخترم مثل هموناست من:دایههه دایه:با من درست صحبت کن من مثل اون دختره نیستم چیکارش کردی من:من کاریش نکردم خواستم بکنم یهو جیغ زد دایه:پسر تو آدم نمیشی تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی من:ببین دایه من بعد اون دختره عوضی که یادته من اینجوری شدم ولی من از وقتی چشمامو باز کردم همین بودم سگ بودم فهمیدی دایه نمیخوام باهات بد رفتاری کنم پس تو کارام دخالت نکن دایه:ولی اون دختره مثل دخترایه دیگه نیست هم معصومه هم پاکه کسیم نداره من:از کجا میدونی شاید اونم همون بود دایه:بهت گفتم هیچ وقت آدمارو از رو ظاهر قضاوت نکن نگفتم من:بسهه دیگه دایه گفتم تو کارام دخالت نکن از اتاق رفتم بیرون
از زبون خودم
چشمامو باز کردم سرم تیر میکشید دیدم یه خانومی کنارمه به نظر مهربون میومد پاشدم نشستم خانوم:بلند نشو دخترم استراحت کن من:چم شد یه دفع خانوم:خوب تو بیهوش شدی من:شما کی هستید خانوم:من دایه همون کسیم که تو رو آورد اینجا من:خانوم لطفا بزارید من برم خانوم:من کاری از دستم بر نمیاد دخترم ولی سعی کن رو اعصاب جونگ کوک راه نری اون اگه از حد بگذره تو اون شرایطم باشه ولت نمیکنه پس بهتره اینجا عادت کنی من:ولی خانوم:ولی نداره من:میتونم یه سوال بپرسم خانوم:بپرس من:جونگ کوک شخصیت اصلیش اینه خانوم:جونگ کوک از وقتی به دنیا اومد یه مافیا بود جانشین پدرش یه روز تو بچگی عاشق یه دختری شد ولی اون دختر بدجور شکوندش و پدر مادر اون دختر هم پدر مادر جونگ کوک رو کشتن من تونستم جونگ کوک رو زنده بزارم و قایم شدم جونگ کوک بعد اون موقع هر دختری بود شکنجه کرد و کشت فقط بخاطر یه ضربه عشقی خوب دیگه نمی تونم بیشتر از این بگم باید برم رفت
حمایت کنید ممنون💜💜💜💜
۸۶.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.