پارت ۹
چشمام رو باز کردم رو تخته خودش بودم یه ذره چشمام رو مالیدم اونوری شدم روتختی رو نگاه کردم درسته خونِ باکرگیم بود بغض کردم دیشب یکی از بدترین شبام بود دیگه چه چیزی بجز دختر بودنم تو این دنیا داشتم بجز بدبختی همونجوری زل زده بودم که یدفعه گریم شروع شد سریع میخواستم پاشم که درد بدی تو پایین تنم شروع شد با گریه پاشدم اروم روتختی رو ورداشتم لخت بودم مگه یکی چقدر میتونه کثیف باشه لباسای دیشبم رو پوشیدم احساسه کثیفی می کردم سریع اتاقش رو مرتب کردم و هرچیزی که درباره ی اون شبه نفرین شده بود رو از بین بردم بعد هم به خدمته بدنه دست خوردم رفتم دیگه هیچ چیز برام با ارزش نبود اون از سرنوشت پدر و مادرم اون از ناپدریم این هم داستان جدیدم توی این عمارت نفرین شده. هدفه آفریده شدنه من تو این دنیا فقط عذاب دادنم از طرفه بقیه بود دیگه داشتم دیوونه میشدم دلم به شدت درد میکرد دره اتاق بسته بود فریادی از ته دلم کشیدم اما نه حتی قسمته کمی از بدبختی هام رو کم نکرد بدنم رو شستم دلم اروم شده بود لباسام رو پوشیدم تو آیینه به خودم نگاه کردم
+یعنی من دیگه دختر نیستم(بغض)
نه قرار نیست باز گریه کنم به اندازه کافی بخاطر گریه های بی وقفه ام چشمام میسوخت و قرمز شده بود پس خودم رو کنترل کردم و از آشپزخونه چند تا قرص خوردم
+یعنی من دیگه دختر نیستم(بغض)
نه قرار نیست باز گریه کنم به اندازه کافی بخاطر گریه های بی وقفه ام چشمام میسوخت و قرمز شده بود پس خودم رو کنترل کردم و از آشپزخونه چند تا قرص خوردم
۱۰.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.