name:belief
part:50
روی صندلی کنارش نشست و شروع کرد به گریه کردن...خودش هم نمیدونست چرا...چون چهار سال الکی از دست رفت؟چون چهارسال بدون اون گذشت؟چون چهارسال بدون تهیونگ بود؟
تهیونگ؟
با یاداوری تهیونگ تصمیم گرفت به خونشون بره
سریع سمت خیابون اصلی حرکت کرد و وارد اپارتمان شد.
تا قبل بسته شدن در وارد اسانسور شد و طبقه 4 رو فشار داد.
اسانسور صدای اهنگش تغییر کرده بود و به اهنگ کریسمس تبدیل شده بود.
سریع با باز شدن در سمت خونه اش رفت و سعی کرد رمز و یادش بیاد...تقریبا بیشتر چیز ها از یادش رفته بود همین باعث شده بود دوباره بغض کنه.
مردی که به ظاهر همسایه روبه روشون بود سمت ا.ت برگشت و گفت : اتفاقی افتاده خانم؟
ا.ت با صدای اون مرد گفت : ببخشید...صاحب این خونه..کجاست؟
مرد سری تکون داد و گفت : خیلی وقته نمیان اینجا...گاهی اوقات میان یه شب میمونن و میرن
ا.ت لبخند کمرنگی زد و گفت : ممنونم
دوباره سمت اسانسور رفت و واردش شد.
سمت اینه برگشت و به خودش نگاه کرد.
چند تا از تار موهاش سفید شده بود
با باز شدن در سریع دویید و با گرفتن تاکسی سمت خونه ماادر تهیونگ حرکت کرد.
راننده که پیرمرد مسنی بود بعداز پرسیدن ادرس شروع به حرکت کرد.
ا.ت کمی فکر کرد سعی کرد بعضی از چیزها یادش بیاد...همه چی درباره خانواده اش یادش بود.
مامان لیا...پدر جونگهان...تهیونگ...یونجو...سوریون
اما...
اسم خودش یادش نبود...نمیدونست چه بلایی سرش اومده ...شاید به خاطر توی کما بودن مغزش کند شده...ضعیف شده یا هرچی
قسمت خوبش اینجا بود که عزیزترانش رو یادش بود اما خودش رو نه
با ایستادن ماشین سمت راننده برگشت و گفت : ببخشید اقا...من تازه به اینجا اومدم...
با تموم نشدن جمله اش مرد پیر خنده ای کرد و گفت : نزدیک کریسمسه بچه جون...این هدیه کریسمست باشه از طرف من.
ا.ت لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون اقا...واقعا ممنونم
تعظیمی کرد و از ماشین پپیاده شد.
اروم سمت خونه حرکت کرد. پشت در ایستاد و دستش و سمت زنگ برد.قلبش خیلی شلوغ میکرد...شاید اونا رفته باشن...اگه رفته باشن چی؟
نفس عمیقی کشید و باا قورت داد بغضش زنگ و فشار داد.
کمی صبر کرد و دستش رو دوباره سمت زنگ برد تا دوباره زنگ بزنه اما در باز شد و ا.ت سریع سمت در برگشت.
روی صندلی کنارش نشست و شروع کرد به گریه کردن...خودش هم نمیدونست چرا...چون چهار سال الکی از دست رفت؟چون چهارسال بدون اون گذشت؟چون چهارسال بدون تهیونگ بود؟
تهیونگ؟
با یاداوری تهیونگ تصمیم گرفت به خونشون بره
سریع سمت خیابون اصلی حرکت کرد و وارد اپارتمان شد.
تا قبل بسته شدن در وارد اسانسور شد و طبقه 4 رو فشار داد.
اسانسور صدای اهنگش تغییر کرده بود و به اهنگ کریسمس تبدیل شده بود.
سریع با باز شدن در سمت خونه اش رفت و سعی کرد رمز و یادش بیاد...تقریبا بیشتر چیز ها از یادش رفته بود همین باعث شده بود دوباره بغض کنه.
مردی که به ظاهر همسایه روبه روشون بود سمت ا.ت برگشت و گفت : اتفاقی افتاده خانم؟
ا.ت با صدای اون مرد گفت : ببخشید...صاحب این خونه..کجاست؟
مرد سری تکون داد و گفت : خیلی وقته نمیان اینجا...گاهی اوقات میان یه شب میمونن و میرن
ا.ت لبخند کمرنگی زد و گفت : ممنونم
دوباره سمت اسانسور رفت و واردش شد.
سمت اینه برگشت و به خودش نگاه کرد.
چند تا از تار موهاش سفید شده بود
با باز شدن در سریع دویید و با گرفتن تاکسی سمت خونه ماادر تهیونگ حرکت کرد.
راننده که پیرمرد مسنی بود بعداز پرسیدن ادرس شروع به حرکت کرد.
ا.ت کمی فکر کرد سعی کرد بعضی از چیزها یادش بیاد...همه چی درباره خانواده اش یادش بود.
مامان لیا...پدر جونگهان...تهیونگ...یونجو...سوریون
اما...
اسم خودش یادش نبود...نمیدونست چه بلایی سرش اومده ...شاید به خاطر توی کما بودن مغزش کند شده...ضعیف شده یا هرچی
قسمت خوبش اینجا بود که عزیزترانش رو یادش بود اما خودش رو نه
با ایستادن ماشین سمت راننده برگشت و گفت : ببخشید اقا...من تازه به اینجا اومدم...
با تموم نشدن جمله اش مرد پیر خنده ای کرد و گفت : نزدیک کریسمسه بچه جون...این هدیه کریسمست باشه از طرف من.
ا.ت لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون اقا...واقعا ممنونم
تعظیمی کرد و از ماشین پپیاده شد.
اروم سمت خونه حرکت کرد. پشت در ایستاد و دستش و سمت زنگ برد.قلبش خیلی شلوغ میکرد...شاید اونا رفته باشن...اگه رفته باشن چی؟
نفس عمیقی کشید و باا قورت داد بغضش زنگ و فشار داد.
کمی صبر کرد و دستش رو دوباره سمت زنگ برد تا دوباره زنگ بزنه اما در باز شد و ا.ت سریع سمت در برگشت.
۱۳.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.