you for me
پارت ۲۰
ویو هیونجین
چطور پدرش جرئت کرده اون رو بزنه؟! کسی حق نداره اون رو اذیت کنه و بهش اسیب برسونه.
هیونجین: نمیدونستم انقدر تو خونه اذیت میشی..نمیتونم کاری انجام بدم...ولی هروقت اذیتت کرد..بیا پیش خودم باشه؟ قول میدم حالت رو بهتر کنم..تمام تلاشم رو میکنم تا بهتر بشی.
فلیکس: باشه...ممنونم...ممنونم.
هیونجین: خواهش میکنم.
گذاشتم چند دقیقه همونجوری تویه بغلم بمونه.
بعد چند دقیقه
ویو فلیکس
اروم تر شدم. اشکام رو پاک کردم و به هیونجین نگاه کردم.
هیونجین: بهتری؟
فلیکس: اره..بریم دیرمون میشه.
هیونجین: باشه.
دستم رو گرفت و باهم به سمت مدرسه راه افتادیم. بعد از حدود ۱۵ دقیقه رسیدیم و وارد کلاس شدیم. وسایلمون رو روی میز گذاشتیم.
هیونجین: فلیکس
فلیکس: بله؟
هیونجین: داریم یه اتفاق جالب رو از دست میدیم!
فلیکس: چی؟
هیونجین: وسایل هان و لینو اینجاس..ولی خودشون نیستن..عجیب نیست؟
دستمو گرفت و شروع کرد به دویدن.
هیونجین: بیا باید پیداشون کنیم!
خنده ای کردم و گفتم
فلیکس: باشه..
من میدونم کجان!
مسیرش رو به هیونجین گفتم و باهم دیگه رفتیم اونجا. بعد چند دقیقه رسیدیم و بله اونا اونجا بودن. یجایی اون نزدیک ها قایم شدیم تا متوجه ما نشن.
فلیکس: هیونجین.. فکر کنم لینو داره اعتراف میکنه! * اروم *
هیونجین: اره.
لینو: هان...من...من..دوست دارم!
هان ، اول تعجب کرد ولی بعد لبخندی زد و گفت
هان: منم دوست دارم!
لینو: واقعا؟!
هان: اره..دو ساله که دوست دارم..دو ساله که عاشقتم.
لینو ، هان رو محکم بغل میکنه.
لینو: منم دو ساله که دوست دارم..ولی میترسیدم..میترسیدم قبولم نکنی و تنهام بزاری..
هان: منم میترسیدم.
با این اعترافشون هردومون ذوق کردیم و خوشحال شدیم. کاش یروز من میتونستم اینجوری به هیونجین اعتراف کنم.
ویو هیونجین
واقعا بهم اعتراف کردن...بعد از مدتها بالاخره به هم رسیدن.. دوست دارم سریع تر به فلیکس اعتراف کنم و اونم منو قبول کنه...
نگاهی بهش کردم. صورتش ذوق زده و خوشحال بود. خوشحالم که بعد از اون همه گریه حالا خوشحاله. محوش شده بودم و حواسم به هیچ جا نبود.
زیر لب و اروم گفتم
هیونجین: دوست دارم..
فلیکس: چی؟!
گونه هاش با گفتن این حرفم قرمز شد. وای نه نه اشتباه کردم..گند زدم..
هیونجین: نه نه نه منظورم این نبود میدونی منظورم..
فلیکس: منم دوست دارم.
ویو هیونجین
چطور پدرش جرئت کرده اون رو بزنه؟! کسی حق نداره اون رو اذیت کنه و بهش اسیب برسونه.
هیونجین: نمیدونستم انقدر تو خونه اذیت میشی..نمیتونم کاری انجام بدم...ولی هروقت اذیتت کرد..بیا پیش خودم باشه؟ قول میدم حالت رو بهتر کنم..تمام تلاشم رو میکنم تا بهتر بشی.
فلیکس: باشه...ممنونم...ممنونم.
هیونجین: خواهش میکنم.
گذاشتم چند دقیقه همونجوری تویه بغلم بمونه.
بعد چند دقیقه
ویو فلیکس
اروم تر شدم. اشکام رو پاک کردم و به هیونجین نگاه کردم.
هیونجین: بهتری؟
فلیکس: اره..بریم دیرمون میشه.
هیونجین: باشه.
دستم رو گرفت و باهم به سمت مدرسه راه افتادیم. بعد از حدود ۱۵ دقیقه رسیدیم و وارد کلاس شدیم. وسایلمون رو روی میز گذاشتیم.
هیونجین: فلیکس
فلیکس: بله؟
هیونجین: داریم یه اتفاق جالب رو از دست میدیم!
فلیکس: چی؟
هیونجین: وسایل هان و لینو اینجاس..ولی خودشون نیستن..عجیب نیست؟
دستمو گرفت و شروع کرد به دویدن.
هیونجین: بیا باید پیداشون کنیم!
خنده ای کردم و گفتم
فلیکس: باشه..
من میدونم کجان!
مسیرش رو به هیونجین گفتم و باهم دیگه رفتیم اونجا. بعد چند دقیقه رسیدیم و بله اونا اونجا بودن. یجایی اون نزدیک ها قایم شدیم تا متوجه ما نشن.
فلیکس: هیونجین.. فکر کنم لینو داره اعتراف میکنه! * اروم *
هیونجین: اره.
لینو: هان...من...من..دوست دارم!
هان ، اول تعجب کرد ولی بعد لبخندی زد و گفت
هان: منم دوست دارم!
لینو: واقعا؟!
هان: اره..دو ساله که دوست دارم..دو ساله که عاشقتم.
لینو ، هان رو محکم بغل میکنه.
لینو: منم دو ساله که دوست دارم..ولی میترسیدم..میترسیدم قبولم نکنی و تنهام بزاری..
هان: منم میترسیدم.
با این اعترافشون هردومون ذوق کردیم و خوشحال شدیم. کاش یروز من میتونستم اینجوری به هیونجین اعتراف کنم.
ویو هیونجین
واقعا بهم اعتراف کردن...بعد از مدتها بالاخره به هم رسیدن.. دوست دارم سریع تر به فلیکس اعتراف کنم و اونم منو قبول کنه...
نگاهی بهش کردم. صورتش ذوق زده و خوشحال بود. خوشحالم که بعد از اون همه گریه حالا خوشحاله. محوش شده بودم و حواسم به هیچ جا نبود.
زیر لب و اروم گفتم
هیونجین: دوست دارم..
فلیکس: چی؟!
گونه هاش با گفتن این حرفم قرمز شد. وای نه نه اشتباه کردم..گند زدم..
هیونجین: نه نه نه منظورم این نبود میدونی منظورم..
فلیکس: منم دوست دارم.
۱۲.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.