(وقتی...بخاطر اینکه مست بودین....) پارت ۳ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
فریادی زدی که هیون با پشیمونی سرش رو پایین انداخت...
_ م..من...نمیخواستم...و... واقعاً...نمیخواستم...
+ هیچی نگو هیون....هیچی نگو...
دیگه جلوی اشکات رو نگرفتی و همینطور که جلوی مرد ایستاده بودی به اشکات اجازه دادی که خودشون آروم آروم بریزن
_ ا..ا.ت...ب...ببین...بهکسی چیزی نمیگیم...د..درستش میکنیم
+ چطوریییییییی ؟....فکر کردی موضوع فهمیدن بقیستتت؟.... واقعاً اینطوری فکر میکنیییی؟
دوباره با فریاد و صدایی بلند کلمات رو توی صورت پسرک پرت کردی
_ م.. متاسفم....من...من واقعاً متأسفم.....مست بودم....ن... نمیفهمیدم...د..درست مثل خودت....ن...نفهمیدم دارم چیکار میکنم....ل.. لطفاً...م..منو...ببخش
+ هیون...حتی اگر من تورو ببخشم هم....چیزی درست نمیشه...
هیون اشک توی چشماش جمع شده بود و سعی میکرد جلوی ریزششون رو بگیره...
+ کاری که ما کردیم رو....نمیشه درست کرد....
هیون لبش رو گاز گرفت...شدت بغض اونقدر زیاد بود که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره...
_ م.. متاسفم
پوزخندی دردناک زدی که به سمتت اومد و تورو توی بغلش کشید...ری اکشن خاصی نشون ندادی...بی حس بودی چون هضم تمام اون اتفاقات...سخت و رنجآور بود...
توی اون سکوت صدای هق هق های هیونجین فضا رو در بر گرفت...
_ م..هق هق... متاسفم
جوابی ندادی...فقط خیلی آروم توی بغل گرمش اشک میریختی...
_ و...هق هق.و..واقعا متاسفم
تو هم هق هقات شروع شده بود...هر دو باهم...سعی میکردیم از این واقعیت دوری کنید..اما...از طرفی هم میخواستید همو آروم کنید....
_ قول میدم درستش کنم...قول میدم....
#استری_کیدز
فریادی زدی که هیون با پشیمونی سرش رو پایین انداخت...
_ م..من...نمیخواستم...و... واقعاً...نمیخواستم...
+ هیچی نگو هیون....هیچی نگو...
دیگه جلوی اشکات رو نگرفتی و همینطور که جلوی مرد ایستاده بودی به اشکات اجازه دادی که خودشون آروم آروم بریزن
_ ا..ا.ت...ب...ببین...بهکسی چیزی نمیگیم...د..درستش میکنیم
+ چطوریییییییی ؟....فکر کردی موضوع فهمیدن بقیستتت؟.... واقعاً اینطوری فکر میکنیییی؟
دوباره با فریاد و صدایی بلند کلمات رو توی صورت پسرک پرت کردی
_ م.. متاسفم....من...من واقعاً متأسفم.....مست بودم....ن... نمیفهمیدم...د..درست مثل خودت....ن...نفهمیدم دارم چیکار میکنم....ل.. لطفاً...م..منو...ببخش
+ هیون...حتی اگر من تورو ببخشم هم....چیزی درست نمیشه...
هیون اشک توی چشماش جمع شده بود و سعی میکرد جلوی ریزششون رو بگیره...
+ کاری که ما کردیم رو....نمیشه درست کرد....
هیون لبش رو گاز گرفت...شدت بغض اونقدر زیاد بود که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره...
_ م.. متاسفم
پوزخندی دردناک زدی که به سمتت اومد و تورو توی بغلش کشید...ری اکشن خاصی نشون ندادی...بی حس بودی چون هضم تمام اون اتفاقات...سخت و رنجآور بود...
توی اون سکوت صدای هق هق های هیونجین فضا رو در بر گرفت...
_ م..هق هق... متاسفم
جوابی ندادی...فقط خیلی آروم توی بغل گرمش اشک میریختی...
_ و...هق هق.و..واقعا متاسفم
تو هم هق هقات شروع شده بود...هر دو باهم...سعی میکردیم از این واقعیت دوری کنید..اما...از طرفی هم میخواستید همو آروم کنید....
_ قول میدم درستش کنم...قول میدم....
۳۶.۹k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.