از زبان یونگی:
از زبان یونگی:
چرا دلم براش سوخت دختره بیچاره هم اینجا از صب تا شب جون میکنه هم مریظا رو درمان میکنه بیخیال من الان مریضم چرا دارم به اون فک میکنم
از زبان میرا:
رفتم تو اتاق خودم اینقدر خسته بودم که حد نداشت پاهام از بس که تو آشپزخونه سر پا وایساده بودم کبود شده بود لباسمو. عوض کردم و پاهامو با آب گرم ماساژ دادم بهتر شدن رفتم تو رخت خوابم و هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد
*
فردا صبح از زبان میرا:از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدم موهای بلندم و بافتم و رفتم سمت اتاق امپراتور تا ببینم حالش چطوره رفتم داخل اتاق تعظیم کردم و رفتم کنارش
_صبحتون به خیر امپراتور حالتون چطوره امروز
+هوم حالم بهتره از دیروز
_خب خداروشکر
داروهاشو بهش دادم خورد و بعد از اتاق رفتم بیرون .....
چند روز بعد
از زبان یونگی:
حالم دیگه کاملا خوب شده بود و سر حال داشتم تو باغ قصر قدم میزدم و از طبیعت لذت میبردم که صدایی از پشتم شنیدم همون دختره بود که منو خوب کرد به لطف اون بود که من دوباره سر پا شدم
_امپراتور حالتون چطوره
+خوبم دختر جون نگران من نباش
_(لبخند)
+یکم با هم قدم بزنیم
_چرا که نه حتما امپراتور
یا هم مشغول قدم زدن تو باغ شدیم و با هم گپ میزدیم و بعد من دیگه باید میرفتم سر کارم و برای همین ازش جدا شدم و رفتم...
چرا دلم براش سوخت دختره بیچاره هم اینجا از صب تا شب جون میکنه هم مریظا رو درمان میکنه بیخیال من الان مریضم چرا دارم به اون فک میکنم
از زبان میرا:
رفتم تو اتاق خودم اینقدر خسته بودم که حد نداشت پاهام از بس که تو آشپزخونه سر پا وایساده بودم کبود شده بود لباسمو. عوض کردم و پاهامو با آب گرم ماساژ دادم بهتر شدن رفتم تو رخت خوابم و هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد
*
فردا صبح از زبان میرا:از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدم موهای بلندم و بافتم و رفتم سمت اتاق امپراتور تا ببینم حالش چطوره رفتم داخل اتاق تعظیم کردم و رفتم کنارش
_صبحتون به خیر امپراتور حالتون چطوره امروز
+هوم حالم بهتره از دیروز
_خب خداروشکر
داروهاشو بهش دادم خورد و بعد از اتاق رفتم بیرون .....
چند روز بعد
از زبان یونگی:
حالم دیگه کاملا خوب شده بود و سر حال داشتم تو باغ قصر قدم میزدم و از طبیعت لذت میبردم که صدایی از پشتم شنیدم همون دختره بود که منو خوب کرد به لطف اون بود که من دوباره سر پا شدم
_امپراتور حالتون چطوره
+خوبم دختر جون نگران من نباش
_(لبخند)
+یکم با هم قدم بزنیم
_چرا که نه حتما امپراتور
یا هم مشغول قدم زدن تو باغ شدیم و با هم گپ میزدیم و بعد من دیگه باید میرفتم سر کارم و برای همین ازش جدا شدم و رفتم...
۱۴۰.۷k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.