عشق و تنفر پارت ۱
ویو سوشا
هوفففف خسته شدم امروز تو شرکت خیلی کار داشتم آها راستی یادم رفت خودمو معرفی من کیم سوشا هستم مامان و بابام وقتی بچه بودم توی تصادف مردن و من با خالم زندگی میکنم اون صاحب شرکت LF بوده و الان به من رسیده و من رئیس اونجا هستم جیمین هم منشی یا بهتره بگم دوست صمیمیمه تصمیم گرفتم برم بار یه سوجو سفارش دادم از اونجایی که ظرفیتم بالا بود دوتا خوردم ولی مست نشدم که دیدم یه پسره اومد کنارم نشست
ویو یونگی
رفتم دنبالش از این راه میتونستم تمام اموال شرکتشو بالا بکشم من مین یونگی هستم بزرگترین باند مافیا که همه ازم میترسن و بابام گفته اگه پولاشو بالا بکشم خیلی سود میکنیم دیدم رفت توی بار عجیبه دوتا خورد ولی مست نشد رفتم سر میزش
یونگی : سلام خانم
سوشا : سلام شما ؟
یونگی : من مین یونگی هستم
سوشا : خوشبختم منم کیم سوشا هستم
یونگی : پس شما صاحب شرکت LF هستین
سوشا : بله
یونگی : میتونم شمارتونو داشته باشم
سوشا : حتما .............
یونگی : ممنون
سوشا : خب با اجازتون من دیگه برم
یونگی : بذارین تا خونه برسونمتون
سوشا : نه ممنون مزاحمتون نمیشم
یونگی : پس فعلا
سوشا : فعلا
رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم که خالمو دیدم
خ س (خاله سوشا) : سلام سوشا جان
سوشا : سلام خاله جون به به چه بویی راه انداختی
خ س : برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم
سوشا : چشم
رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین سر میز
خ س : کارا امروز چطور پیش رفت
سوشا : همه چی خوب بود خاله جان
خ س : جیمین میگفت امروز با شریکمون به مشکل خوردیم آره ؟
سوشا : آره سهام شرکت رو با ۲۰ درصد سود میخواست ازمون بخره در حالی که ما برای این سهام ۵۰ درصد سود میخواستیم نتونستم باهاش همکاری کنم
خ س : خوب دیگه کارا رو بلدی
سوشا : بله دیگه من از ۱۸ سالگی دارم اونجا کار میکنم الان ۲۰ سالمه
خ س : خوشحالم که شرکتو به تو سپردم ای کاش مامانتم بود و میدید که چقدر مستقلی
سوشا : آره دیگه بیاین بهش فکر نکنیم (بغض)
شام خوردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و داشت خوابم میبرد که دیدم یه پیام واسه گوشیم اومد
یونگی : سلام سوشا
سوشا : شما ؟
یونگی : مین یونگی هستم
سوشا: آها بله کاری داشتین
یونگی : فردا میتونم به یه رستوران دعوتتون کنم
سوشا : بله حتما ساعت چند
یونگی : ساعت ۸ چطوره؟
سوشا : عالیه
یونگی : پس فردا میبینمتون
دختر خوبیه ازش خوشم اومد وای شوگا چی میگی تو نباید انقدر زود وابستش بشی کم کم چشام گرم شد و خوابم برد ........
هوفففف خسته شدم امروز تو شرکت خیلی کار داشتم آها راستی یادم رفت خودمو معرفی من کیم سوشا هستم مامان و بابام وقتی بچه بودم توی تصادف مردن و من با خالم زندگی میکنم اون صاحب شرکت LF بوده و الان به من رسیده و من رئیس اونجا هستم جیمین هم منشی یا بهتره بگم دوست صمیمیمه تصمیم گرفتم برم بار یه سوجو سفارش دادم از اونجایی که ظرفیتم بالا بود دوتا خوردم ولی مست نشدم که دیدم یه پسره اومد کنارم نشست
ویو یونگی
رفتم دنبالش از این راه میتونستم تمام اموال شرکتشو بالا بکشم من مین یونگی هستم بزرگترین باند مافیا که همه ازم میترسن و بابام گفته اگه پولاشو بالا بکشم خیلی سود میکنیم دیدم رفت توی بار عجیبه دوتا خورد ولی مست نشد رفتم سر میزش
یونگی : سلام خانم
سوشا : سلام شما ؟
یونگی : من مین یونگی هستم
سوشا : خوشبختم منم کیم سوشا هستم
یونگی : پس شما صاحب شرکت LF هستین
سوشا : بله
یونگی : میتونم شمارتونو داشته باشم
سوشا : حتما .............
یونگی : ممنون
سوشا : خب با اجازتون من دیگه برم
یونگی : بذارین تا خونه برسونمتون
سوشا : نه ممنون مزاحمتون نمیشم
یونگی : پس فعلا
سوشا : فعلا
رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم که خالمو دیدم
خ س (خاله سوشا) : سلام سوشا جان
سوشا : سلام خاله جون به به چه بویی راه انداختی
خ س : برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم
سوشا : چشم
رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین سر میز
خ س : کارا امروز چطور پیش رفت
سوشا : همه چی خوب بود خاله جان
خ س : جیمین میگفت امروز با شریکمون به مشکل خوردیم آره ؟
سوشا : آره سهام شرکت رو با ۲۰ درصد سود میخواست ازمون بخره در حالی که ما برای این سهام ۵۰ درصد سود میخواستیم نتونستم باهاش همکاری کنم
خ س : خوب دیگه کارا رو بلدی
سوشا : بله دیگه من از ۱۸ سالگی دارم اونجا کار میکنم الان ۲۰ سالمه
خ س : خوشحالم که شرکتو به تو سپردم ای کاش مامانتم بود و میدید که چقدر مستقلی
سوشا : آره دیگه بیاین بهش فکر نکنیم (بغض)
شام خوردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و داشت خوابم میبرد که دیدم یه پیام واسه گوشیم اومد
یونگی : سلام سوشا
سوشا : شما ؟
یونگی : مین یونگی هستم
سوشا: آها بله کاری داشتین
یونگی : فردا میتونم به یه رستوران دعوتتون کنم
سوشا : بله حتما ساعت چند
یونگی : ساعت ۸ چطوره؟
سوشا : عالیه
یونگی : پس فردا میبینمتون
دختر خوبیه ازش خوشم اومد وای شوگا چی میگی تو نباید انقدر زود وابستش بشی کم کم چشام گرم شد و خوابم برد ........
۸.۰k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.