عشق ممنوعه پارت ۳۷
کوک:صبح تو دادگاه میگفتی به جز داداشت کسی رو نداری خب میخوای ببرمت پیشش؟
....
(توی جنگل)
سوجی:چرا اینجوری میکنی؟
کوک:میدونی که سادیسم دارم؟و اینم میدونی که افرادی که سادیسم دارن از آزار دادن بقیه لذت میبرن؟حالا فکرشو بکن کسی که آزارش میدن کسی باشه که ازش متنفرن، چقد لذت بخش میشه نه؟
سوجی:هرچی بخوای بهت میدم فقط بزار برم ،تو رو خدا !
کوک:باشه، پس تموم این ۴ سالی که از هم دور بودیم اونم به خاطر نقشه ای که تو اون شب ریختی و اون نامه!این دوسال که قراره از جیمین دور باشم رو بهم بده تموم آزارایی که به تهیونگ دادی رو از بین ببر مچ دستش رو خوب کن منم اون موقع میبخشمت!
سوجی:م.من واقعا .
کوک:میخوای بگی نمیخواستی؟ خب مهم نیست نمیخواستی ولی کردی پس دهنتو ببند .
(چاقو رو کردم تو شکمش و خون پاشید بیرون و اشکش درومد)وقتی به تهیونگ چاقو زدی اونم این درو تحمل کرد.
(مچ دستش رو با کفشم فشار دادم)وقتی مچ دستشو شکستی این دردو تحمل کرد.
(و تا تونستم زدمش دیگه جونی برای التماس کردن نداشت)وقتی جیمینو زدید این دردو تحمل کرد و میدونی قشنگ ترینش چیه؟اینه که با حسرت زندگی کردن قراره بمیری همونجوری که مارو با حسرت بودن کنار هم از هم دور کردید.
سوجی:(دیگه آخرش بود نفسم بالا نمیومد و کم کم از حال رفتم و اون شد آخرین لحظات زندگیم)
کوک:بالاخره تقاص همه ی کاراتو پس دادی هرچند برات کم بود ولی دیگه تمومه بعد از این دوسال میتونیم راحت باهم باشیم.
..چند هفته بعد..
جیمین:(۴ هفته گذشته بود اندازه ۴ سال شده بود و نمیدونستم چجوری قراره دو سال رو تحمل کنم تو فکر بودم که گفتن باید برن سالن ملاقات)
تهیونگ:(بعد از کاری که کوک با سوجی کرد کسی دیگه سراغ سوجی رو نگرفت حتی پلیسا هم چیزی نفهمیده بودن و مشکلی پیش نیومده بود رفتم ملاقات جیمین و منتظر بودم که بیاد و بعد از چند دقیقه اومد)جیمین!اینجام.
جیمین:سلام تهیونگ(خوشحال)
٫سریع حرفاتونو بزنید.
جیمین:ملاقات تایم داره فک نکنم به ربطی داشته باشه(این یارو کلا رو من گیر بود اگه زندان نبود میزدم دهنشو...ولش کن مهم نیست)
تهیونگ:قلدر شدی
جیمین:نه بابا چی میگی(خنده)
تهیونگ:خوبی؟
جیمین:من خوبم تو چی؟ کوک کجاست؟
تهیونگ:خوبم،کوک هم یکم کار داشت وگرنه میخواست بیاد.
جیمین:(ینی ازم ناراحت بود؟یا نمیخواست منو ببینه؟سرمو انداختم پایین)ازم ناراحته احیانا؟
تهیونگ:نه بابا چرا ناراحت!؟خب راستش بعد از روز دادگاه ، خب .
جیمین:چی شد؟(نکنه اتفاقی براش افتاده؟استرس گرفته بودم نباید اتفاقی براش میوفتاد)بگو تهیونگ!
تهیونگ:ببین اون سوجی رو کشت(آروم)
جیمین:چییی؟!ینی چی؟!(بخاطر اینکه داد زدم همه برگشتن سمتمون)
تهیونگ:آروم بابا.
جیمین:جدی جدی کشتش؟اخه چرا خودش کجاست؟ گرفتنش؟...
....
(توی جنگل)
سوجی:چرا اینجوری میکنی؟
کوک:میدونی که سادیسم دارم؟و اینم میدونی که افرادی که سادیسم دارن از آزار دادن بقیه لذت میبرن؟حالا فکرشو بکن کسی که آزارش میدن کسی باشه که ازش متنفرن، چقد لذت بخش میشه نه؟
سوجی:هرچی بخوای بهت میدم فقط بزار برم ،تو رو خدا !
کوک:باشه، پس تموم این ۴ سالی که از هم دور بودیم اونم به خاطر نقشه ای که تو اون شب ریختی و اون نامه!این دوسال که قراره از جیمین دور باشم رو بهم بده تموم آزارایی که به تهیونگ دادی رو از بین ببر مچ دستش رو خوب کن منم اون موقع میبخشمت!
سوجی:م.من واقعا .
کوک:میخوای بگی نمیخواستی؟ خب مهم نیست نمیخواستی ولی کردی پس دهنتو ببند .
(چاقو رو کردم تو شکمش و خون پاشید بیرون و اشکش درومد)وقتی به تهیونگ چاقو زدی اونم این درو تحمل کرد.
(مچ دستش رو با کفشم فشار دادم)وقتی مچ دستشو شکستی این دردو تحمل کرد.
(و تا تونستم زدمش دیگه جونی برای التماس کردن نداشت)وقتی جیمینو زدید این دردو تحمل کرد و میدونی قشنگ ترینش چیه؟اینه که با حسرت زندگی کردن قراره بمیری همونجوری که مارو با حسرت بودن کنار هم از هم دور کردید.
سوجی:(دیگه آخرش بود نفسم بالا نمیومد و کم کم از حال رفتم و اون شد آخرین لحظات زندگیم)
کوک:بالاخره تقاص همه ی کاراتو پس دادی هرچند برات کم بود ولی دیگه تمومه بعد از این دوسال میتونیم راحت باهم باشیم.
..چند هفته بعد..
جیمین:(۴ هفته گذشته بود اندازه ۴ سال شده بود و نمیدونستم چجوری قراره دو سال رو تحمل کنم تو فکر بودم که گفتن باید برن سالن ملاقات)
تهیونگ:(بعد از کاری که کوک با سوجی کرد کسی دیگه سراغ سوجی رو نگرفت حتی پلیسا هم چیزی نفهمیده بودن و مشکلی پیش نیومده بود رفتم ملاقات جیمین و منتظر بودم که بیاد و بعد از چند دقیقه اومد)جیمین!اینجام.
جیمین:سلام تهیونگ(خوشحال)
٫سریع حرفاتونو بزنید.
جیمین:ملاقات تایم داره فک نکنم به ربطی داشته باشه(این یارو کلا رو من گیر بود اگه زندان نبود میزدم دهنشو...ولش کن مهم نیست)
تهیونگ:قلدر شدی
جیمین:نه بابا چی میگی(خنده)
تهیونگ:خوبی؟
جیمین:من خوبم تو چی؟ کوک کجاست؟
تهیونگ:خوبم،کوک هم یکم کار داشت وگرنه میخواست بیاد.
جیمین:(ینی ازم ناراحت بود؟یا نمیخواست منو ببینه؟سرمو انداختم پایین)ازم ناراحته احیانا؟
تهیونگ:نه بابا چرا ناراحت!؟خب راستش بعد از روز دادگاه ، خب .
جیمین:چی شد؟(نکنه اتفاقی براش افتاده؟استرس گرفته بودم نباید اتفاقی براش میوفتاد)بگو تهیونگ!
تهیونگ:ببین اون سوجی رو کشت(آروم)
جیمین:چییی؟!ینی چی؟!(بخاطر اینکه داد زدم همه برگشتن سمتمون)
تهیونگ:آروم بابا.
جیمین:جدی جدی کشتش؟اخه چرا خودش کجاست؟ گرفتنش؟...
۳.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.