WINNER 28
همچیز خیلی تراژدی شد ، مگه نه؟..
ولی طبق معمول این فقط یه گوشه از داستانه
بذارید تنها عضو از خانواده ی سوآ و جونگکوک رو بهتون یادآوری کنم!
کیم هیون وو ..
اون عمارت برای اون دوتا مثل یه منطقه ی امن بود ، منطقه ای که الان ازش خارج شدن
دیگه نه مینهو بود که حواسش به سوآ باشه ، نه خبری از بادیگاردای کانگمین بود ..
حتی جاییو برای رفتن نداشتن ، ماشینی که به جونگکوک داده بودنم مال خودش نبود ، جونگکوک برای کانگمین کار میکرد و الان دیگه خبری از پولی که از اون میگرفت نبود .. عملا هیچی نداشتن و حالا باید از پس خودشون بر میومدن ..
کوک گیج شده بود که چی بین سوآ و مینهو گذشته و خواهرش انگار قرار نبود حرفی بزنه ..
به هر حال وقتی از "منطقه ی امن" حرف میزدم
منظورم این بود که هیونوو الان پیداشون کرده ..
---
تو این چند روز جونگکوک برای پول درآوردن داشت توی بار کار میکرد
طبق معمول تا آخر وقت توی بار بود ، نزدیک صبح بود و کمتر کسی توی بار به چشم میخورد ، بجز یه نفر ... که گوشه ی کلاب نشسته بود ، موهای بهم ریخته و خاکستریش توی صورتش بود و چهرش قابل تشخیص نبود
پسر که کارش تموم شده بود ، بعد از تمیز کردن بخشایی که بهش گفته بودن از بار بیرون زد
ولی پیرمرد هم ، همزمان با اون راه افتاد اونقدر مست نبود که متوجه کارایی که میکنه نباشه ، سعی داشت فاصلش رو با پسر حفظ کنه ولی خیابون زیادی خلوت بود ، و تعقیب یه نفر تو این ساعت بدون اینکه بفهمه غیرممکن بود .. اونم جونگکوکی که حواسش به همچیز بود ..
پسر لحظه ای مکث کرد و برگشت سمتش
=چیزی شده جناب؟!
پیرمرد سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت از چشم تو چشم شدن باهاش جلوگیری کنه ، سرفه ای کرد و بعد با همون صدای لرزونش گفت
@ پ .. پسرم من دنبال یه خونم ..
=برا همین تا این ساعت توی بار بودی و الان دنبال من راه افتادی؟
@ فکر کردم شاید ..
جونگکوک حرفشو قطع کرد
=هیچ فکری نکنین پدرجان! یه قدم دیگه دنبالم بیا تا بفرستمت یه خونه ی خوب
پیرمرد که فهمید نقشش شکست خورده آروم کمی خم شد و در خلاف جهتی که جونگکوک حرکت میکرد راه افتاد
پسر هم به مسیرش ادامه داد ، اتاق کوچیکی که درواقع زیر زمین خونه ی یه پیرزن بود و فعلا اجارش کرده بودن فاصله ی زیادی نداشت ، به خونه نزدیک شده بود که بازم صدای قدم های کسی رو پشت سرش شنید
با اخم برگشت ولی کسی رو ندید ..
با خودش فکر کرد شاید بخاطر خستگی اینبار توهم زده ..
به مسیرش ادامه داد و غافل از اینکه کیم هیونوو توی سایه های اون محله ی کثیف قایم شده و همچنان دنبالشه ..
چند ثانیه بعد جونگکوک دوباره برگشت ، که اینبار مچ پیرمرد رو گرفت ..
با عصبانیت سمتش خیز برداشت ، که سردی تیغه ی چاقو رو ، روی گلوش حس کرد
بی حرکت موند که پیرمرد خنده ی چندشی سر و داد و گفت
@ حالت .. حالت چطوره پسرم؟
جونگکوک که از این حرکت شوک شده بود ، با دقت به صورت پیرمرد که الان زیر موهاش مخفی نشده بود و نور آفتاب که تازه داشت طلوع میکرد روی صورتش افتاده بود نگاه کرد
چند ثانیه طول کشید و تمام خاطرات بچگیش از جلوش چشمش گذشت ...
با بهت به صورت پیرمرد زل زده بود که بازم خنده ی سر داد
@ فامیلیمو از اسمت حذف کردی ... فکر نمیکردی قراره برگردم؟
با پوزخند کمی عقب رفت و چاقو رو فاصله داد که پسر طی یک حرکت ناگهانی یقشو گرفت و به دیوار چسبوندش
مشتشو بالا آورد و توی صورتش فرود آورد که بخاطر درد بدی که توی شکمش حس کرد متوقف شد ، به شکمش نگاه کرد که چاقو رو درحالی که توی دست هیونوو بود دید ، درد بیشتر از این بهش اجازه ی ایستادن نداد و روی زانوهاش افتاد
پیرمرد با پوزخند منزجر کنندش با پا ضربه ای بهش زد و بعد با چشم به خونه ی کوچیکی که کمی اونطرف تر بود اشاره کرد
@ اون اینجاست .. مگه نه؟ ... کیم سوآ!
پسر با صدای گرفته ای لب زد
=خفه شو عوضی ..
@ هی .. زود برو خونه .. الان نگرانت میشه ، بازم بهتون سر میزنم!
خنده ای کرد و بعد از دید خارج شد ..
پسر دستشو به دیوار گرفت و سعی کرد چند قدم باقی مونده رو بره
کلیدو پیدا نکرد ..
دستشو به در کوبید که چند ثانیه بعد توسط سوآ باز شد
یه دستش به چهارچوب در و دست دیگش روی زخمش بود
+هی کجا بودی نگرانت ..
جمله ی دختر با دیدن وضعیت جونگکوک متوقف شد
+کوک ...
ولی طبق معمول این فقط یه گوشه از داستانه
بذارید تنها عضو از خانواده ی سوآ و جونگکوک رو بهتون یادآوری کنم!
کیم هیون وو ..
اون عمارت برای اون دوتا مثل یه منطقه ی امن بود ، منطقه ای که الان ازش خارج شدن
دیگه نه مینهو بود که حواسش به سوآ باشه ، نه خبری از بادیگاردای کانگمین بود ..
حتی جاییو برای رفتن نداشتن ، ماشینی که به جونگکوک داده بودنم مال خودش نبود ، جونگکوک برای کانگمین کار میکرد و الان دیگه خبری از پولی که از اون میگرفت نبود .. عملا هیچی نداشتن و حالا باید از پس خودشون بر میومدن ..
کوک گیج شده بود که چی بین سوآ و مینهو گذشته و خواهرش انگار قرار نبود حرفی بزنه ..
به هر حال وقتی از "منطقه ی امن" حرف میزدم
منظورم این بود که هیونوو الان پیداشون کرده ..
---
تو این چند روز جونگکوک برای پول درآوردن داشت توی بار کار میکرد
طبق معمول تا آخر وقت توی بار بود ، نزدیک صبح بود و کمتر کسی توی بار به چشم میخورد ، بجز یه نفر ... که گوشه ی کلاب نشسته بود ، موهای بهم ریخته و خاکستریش توی صورتش بود و چهرش قابل تشخیص نبود
پسر که کارش تموم شده بود ، بعد از تمیز کردن بخشایی که بهش گفته بودن از بار بیرون زد
ولی پیرمرد هم ، همزمان با اون راه افتاد اونقدر مست نبود که متوجه کارایی که میکنه نباشه ، سعی داشت فاصلش رو با پسر حفظ کنه ولی خیابون زیادی خلوت بود ، و تعقیب یه نفر تو این ساعت بدون اینکه بفهمه غیرممکن بود .. اونم جونگکوکی که حواسش به همچیز بود ..
پسر لحظه ای مکث کرد و برگشت سمتش
=چیزی شده جناب؟!
پیرمرد سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت از چشم تو چشم شدن باهاش جلوگیری کنه ، سرفه ای کرد و بعد با همون صدای لرزونش گفت
@ پ .. پسرم من دنبال یه خونم ..
=برا همین تا این ساعت توی بار بودی و الان دنبال من راه افتادی؟
@ فکر کردم شاید ..
جونگکوک حرفشو قطع کرد
=هیچ فکری نکنین پدرجان! یه قدم دیگه دنبالم بیا تا بفرستمت یه خونه ی خوب
پیرمرد که فهمید نقشش شکست خورده آروم کمی خم شد و در خلاف جهتی که جونگکوک حرکت میکرد راه افتاد
پسر هم به مسیرش ادامه داد ، اتاق کوچیکی که درواقع زیر زمین خونه ی یه پیرزن بود و فعلا اجارش کرده بودن فاصله ی زیادی نداشت ، به خونه نزدیک شده بود که بازم صدای قدم های کسی رو پشت سرش شنید
با اخم برگشت ولی کسی رو ندید ..
با خودش فکر کرد شاید بخاطر خستگی اینبار توهم زده ..
به مسیرش ادامه داد و غافل از اینکه کیم هیونوو توی سایه های اون محله ی کثیف قایم شده و همچنان دنبالشه ..
چند ثانیه بعد جونگکوک دوباره برگشت ، که اینبار مچ پیرمرد رو گرفت ..
با عصبانیت سمتش خیز برداشت ، که سردی تیغه ی چاقو رو ، روی گلوش حس کرد
بی حرکت موند که پیرمرد خنده ی چندشی سر و داد و گفت
@ حالت .. حالت چطوره پسرم؟
جونگکوک که از این حرکت شوک شده بود ، با دقت به صورت پیرمرد که الان زیر موهاش مخفی نشده بود و نور آفتاب که تازه داشت طلوع میکرد روی صورتش افتاده بود نگاه کرد
چند ثانیه طول کشید و تمام خاطرات بچگیش از جلوش چشمش گذشت ...
با بهت به صورت پیرمرد زل زده بود که بازم خنده ی سر داد
@ فامیلیمو از اسمت حذف کردی ... فکر نمیکردی قراره برگردم؟
با پوزخند کمی عقب رفت و چاقو رو فاصله داد که پسر طی یک حرکت ناگهانی یقشو گرفت و به دیوار چسبوندش
مشتشو بالا آورد و توی صورتش فرود آورد که بخاطر درد بدی که توی شکمش حس کرد متوقف شد ، به شکمش نگاه کرد که چاقو رو درحالی که توی دست هیونوو بود دید ، درد بیشتر از این بهش اجازه ی ایستادن نداد و روی زانوهاش افتاد
پیرمرد با پوزخند منزجر کنندش با پا ضربه ای بهش زد و بعد با چشم به خونه ی کوچیکی که کمی اونطرف تر بود اشاره کرد
@ اون اینجاست .. مگه نه؟ ... کیم سوآ!
پسر با صدای گرفته ای لب زد
=خفه شو عوضی ..
@ هی .. زود برو خونه .. الان نگرانت میشه ، بازم بهتون سر میزنم!
خنده ای کرد و بعد از دید خارج شد ..
پسر دستشو به دیوار گرفت و سعی کرد چند قدم باقی مونده رو بره
کلیدو پیدا نکرد ..
دستشو به در کوبید که چند ثانیه بعد توسط سوآ باز شد
یه دستش به چهارچوب در و دست دیگش روی زخمش بود
+هی کجا بودی نگرانت ..
جمله ی دختر با دیدن وضعیت جونگکوک متوقف شد
+کوک ...
۴.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.