p19
_چیه تهیونگ تو فکری...
*سینگلی بهت فشار آورده.؟..
=ببندید...زهر مار! بابا شما با سینگلی من چیکار داریدد...
همونطور که میخندیدم گفتم...
+ناراحت نکن خودتو...خودممم برات زن میگیرم..
=...لطف میکنی..
+..توو فقط اشاره کن...
=😆...
_تو هم دلت خوشه...کی به این دختر میده؟...
+من میدم مننن....خوشتیپ خوش هیکل خوشگل..خوش اخلاق،جذااابب، مهربون صادققق...دیگه چی بگم من....
_😐🤨
+چیه خب؟..
=لطف داری...بابا تعریف نکنید انقدر ازم...
&من دیگه جا ندارم...ممنون بابت همه چی..
=.....
×نوش جونت عزیزم...بیشتر بخور..
&ممنونم...و از پله ها رفت بالا..
+....فک کنم مریض شده...نمیدونم...
_چیه تهیونگ...چرا نگرانی...
=ببند دهنتو..
یه کم حرف زدیم و اینا...و چون فردا عروسیمون بود..قرار بود فردا صبح زود کوک منو ببره آرایشگاه...و عکاسی و..اینا..بچه ها هم موندن اینجا..
قبل از خوابیدن رفتم به آنا سر زدم....دیدم خوابیده و رفتم تو اتاق خودمون...
جونگکوک توی گوشیش بود و منم انقدر خسته بودم میخواستم بخوابم که جونگکوک گفت....
_ اه باز اومدی؟...
+ناراحتی میرم پیش آنا میخوابم...
دستمو گرفت..
_وایسا..بابا بیا بخواب...اتتت...ف.ا.ک یو...
منم دستمو از تو دستش در آوردم و با بالش رفت سمت اتاق آنا...
رفتم کنارش رو تخت خوابیدم...
(ویو آنا)
ساعت ۲ شب بیدار شدم و دیدم ات پیشمه...چرا اینجا خوابیده؟..حتما دعواش شده!....چون اصلا خوابم نمیومد گفتم برم تو آشپز خونه این شکلاتا و اینا رو واسه فردا که عروسیه بسته بندی کنم...
چون مهمونا کم بود..منم حوصلم سر میرفت..چکاری بهتر از اینکه کارای عروسی رو راه بندازم..
از پله ها پایین رفتم...و دیدم اون پسره تهیونگ هم روی مبل نشسته و توی گوشیشه.
پس سرمو انداختم پایین و با خجالت از کنارش رفتم سمت آشپز خونه...
&سلاام..
=سلام..چرا بیدار شدی؟..
&خوابم نمیبرد..اومدم این شکلاتارو بسته بندی کنم...
میومد طرفم..که چسبیدم به دیوار و خودم و جمع کردم ...و سرمو بردم بالا و تو چشماش نگاه کردم..
&میشه...میشه برید عقب تر؟؟
=تو خیلی مشکوک میزنی...میدونستی؟!
&از چه لحاظ....یعنی داری میگی من دزدم که این وقت شب اومدمپایین!
=من کی این حرفو زدم...؟
&دارید میگید مشکوک!
میشه برید عقب الان یکی میبینه...
=همه خوابن..مشکوک این که هر وقت منو میبینی فرار میکنی....
داشت حقیقتو میگفت،در واقع..من ازش میترسیدم و هر وقت میدیدمش به چهره زیباش خیره میموندم.
&خب...خب من از مردا خجالت میکشم کلا!
=...
*سینگلی بهت فشار آورده.؟..
=ببندید...زهر مار! بابا شما با سینگلی من چیکار داریدد...
همونطور که میخندیدم گفتم...
+ناراحت نکن خودتو...خودممم برات زن میگیرم..
=...لطف میکنی..
+..توو فقط اشاره کن...
=😆...
_تو هم دلت خوشه...کی به این دختر میده؟...
+من میدم مننن....خوشتیپ خوش هیکل خوشگل..خوش اخلاق،جذااابب، مهربون صادققق...دیگه چی بگم من....
_😐🤨
+چیه خب؟..
=لطف داری...بابا تعریف نکنید انقدر ازم...
&من دیگه جا ندارم...ممنون بابت همه چی..
=.....
×نوش جونت عزیزم...بیشتر بخور..
&ممنونم...و از پله ها رفت بالا..
+....فک کنم مریض شده...نمیدونم...
_چیه تهیونگ...چرا نگرانی...
=ببند دهنتو..
یه کم حرف زدیم و اینا...و چون فردا عروسیمون بود..قرار بود فردا صبح زود کوک منو ببره آرایشگاه...و عکاسی و..اینا..بچه ها هم موندن اینجا..
قبل از خوابیدن رفتم به آنا سر زدم....دیدم خوابیده و رفتم تو اتاق خودمون...
جونگکوک توی گوشیش بود و منم انقدر خسته بودم میخواستم بخوابم که جونگکوک گفت....
_ اه باز اومدی؟...
+ناراحتی میرم پیش آنا میخوابم...
دستمو گرفت..
_وایسا..بابا بیا بخواب...اتتت...ف.ا.ک یو...
منم دستمو از تو دستش در آوردم و با بالش رفت سمت اتاق آنا...
رفتم کنارش رو تخت خوابیدم...
(ویو آنا)
ساعت ۲ شب بیدار شدم و دیدم ات پیشمه...چرا اینجا خوابیده؟..حتما دعواش شده!....چون اصلا خوابم نمیومد گفتم برم تو آشپز خونه این شکلاتا و اینا رو واسه فردا که عروسیه بسته بندی کنم...
چون مهمونا کم بود..منم حوصلم سر میرفت..چکاری بهتر از اینکه کارای عروسی رو راه بندازم..
از پله ها پایین رفتم...و دیدم اون پسره تهیونگ هم روی مبل نشسته و توی گوشیشه.
پس سرمو انداختم پایین و با خجالت از کنارش رفتم سمت آشپز خونه...
&سلاام..
=سلام..چرا بیدار شدی؟..
&خوابم نمیبرد..اومدم این شکلاتارو بسته بندی کنم...
میومد طرفم..که چسبیدم به دیوار و خودم و جمع کردم ...و سرمو بردم بالا و تو چشماش نگاه کردم..
&میشه...میشه برید عقب تر؟؟
=تو خیلی مشکوک میزنی...میدونستی؟!
&از چه لحاظ....یعنی داری میگی من دزدم که این وقت شب اومدمپایین!
=من کی این حرفو زدم...؟
&دارید میگید مشکوک!
میشه برید عقب الان یکی میبینه...
=همه خوابن..مشکوک این که هر وقت منو میبینی فرار میکنی....
داشت حقیقتو میگفت،در واقع..من ازش میترسیدم و هر وقت میدیدمش به چهره زیباش خیره میموندم.
&خب...خب من از مردا خجالت میکشم کلا!
=...
۱۲.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.