غـریـبــه مـن ───※ ·❆· ※─── p : ²¹
نتونستم بخوابم احساس حقیر بودن میکردم چقدر زور زدم تا تونستم بهش بگم و آخرش...
حالا چطوری بهش نگاه کنم باهاش حرف بزنم فکر نکنم دیگه مثل قبل باشیم مگه اینکه...
•°•°•°•°•°•°•°•
خدمتکار: خانم صبحانه حاضره
ا/ت جلو آینه:
ببین مثل آدم رفتار میکنی انگار چیزی نشده فهمیدی فراموشش کنن لطفاا
آره هیچ اتفاقی نیوفتاده هیچییی
•نفس عمیق میکشه و میره پایین•
+صبح بخیر
_صبح بخیر
آروم در کنار هم صبحونه میخوردن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده که کوک یه چیزی میگه
+دیشب...
_............
+خب میدونی من خیلی از تو بزرگ ترم ما نمیتونیم...
_مجبور نیستیم در موردش حرف بزنیم
+.....آره خب ولی
_دیرت شداا
+خب دیگه من برم
_آ..آره خوشا خوش بری
_یعنی خوش باشی...ب..به سلامت
+.م....ممنانم
ذهن هردوشون: خاک تو سرممم
۱ هفته بعد:
بلاخره یه هفته گذشت و دوباره زندگی روزمره شون یحورایی به حالت عادی برگشت و تو این هفته ا/ت سعی میکرد به هیچ وجه زیاد نزدیک کوک نشه و بهش فکر نکنه در واقع تونسته بود یکم حسشو کنترل و کمتر و کمتر کنه
فکر کردین مردم نه؟
حالا چطوری بهش نگاه کنم باهاش حرف بزنم فکر نکنم دیگه مثل قبل باشیم مگه اینکه...
•°•°•°•°•°•°•°•
خدمتکار: خانم صبحانه حاضره
ا/ت جلو آینه:
ببین مثل آدم رفتار میکنی انگار چیزی نشده فهمیدی فراموشش کنن لطفاا
آره هیچ اتفاقی نیوفتاده هیچییی
•نفس عمیق میکشه و میره پایین•
+صبح بخیر
_صبح بخیر
آروم در کنار هم صبحونه میخوردن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده که کوک یه چیزی میگه
+دیشب...
_............
+خب میدونی من خیلی از تو بزرگ ترم ما نمیتونیم...
_مجبور نیستیم در موردش حرف بزنیم
+.....آره خب ولی
_دیرت شداا
+خب دیگه من برم
_آ..آره خوشا خوش بری
_یعنی خوش باشی...ب..به سلامت
+.م....ممنانم
ذهن هردوشون: خاک تو سرممم
۱ هفته بعد:
بلاخره یه هفته گذشت و دوباره زندگی روزمره شون یحورایی به حالت عادی برگشت و تو این هفته ا/ت سعی میکرد به هیچ وجه زیاد نزدیک کوک نشه و بهش فکر نکنه در واقع تونسته بود یکم حسشو کنترل و کمتر و کمتر کنه
فکر کردین مردم نه؟
۲۲.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.