پارت ۱۰۷
- مرسي، ولي هنوز که خبري نشده! شايد سر همون قضيه ي کي داده و کي گرفته به توافق نرسيم.
بابا خنديد و گفت:
- تو کاري به اين کارا نداشته باش. خوب فکرات و کردي بابا؟ بعدا پشيموني ديگه سودي نداره ها.
جونم بابا! چه مهربون شده! سري تکون دادم و گفتم:
- نه بابا، مطمئنم.
- خيلي خب پس عجله اي نيست، آخر هفته باهاشون تماس مي گيريم.
نبايد ديگه اصرار مي کردم، حالا بابا فکر مي کرد چه قدر هول شوهر دارم! ولي چه مي شه کرد؟ از آرتان مي ترسيدم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- نه بابا همين امروز زنگ بزنين. امروز جمعه است، لابد آقاي تهراني خونه است. نيازي نيست تا آخر هفته صبر کنين.
بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:
- نه به اون وقت که مي گفتي شوهر نمي کنم و من و با لباس قورت مي دادي، نه به الان!
- خب بگين ديگه.
بابا از جا بلند شد و گفت:
- من که از کاراي تو سر در نميارم.
قبل از اين که بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:
- بابا مي زنين ديگه؟!
بابا حرفي نزد، ولي عزيز زد پشت دستم و گفت:
- ننه چته؟! گير نکنه تو گلوت! هول کردي چرا؟ پسره که سر جاشه!
با خنده گفتم:
- عزيز ديدي که چه جيگر بود، مي ترسم اين دختراي ورپريده بدزدنش!
عزيز گونه اش و چنگ زد و گفت:
- واي خدا مرگم بده ننه! تو که اين جوري نبودي، اين حرفا چيه؟ بابات مي شنوه ناراحت مي شه، بالاخره مرده غيرت داره.
از جا بلند شدم و در حالي که گونه ي عزيز و مي بوسيدم گفتم:
- به بابا که نمي گم عزيز دلم، دارم به شما مي گم، ما که با هم اين حرفا رو نداريم.
- باشه مادر به منم نگو، درستش نيست! حالا هم برو يه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چي شده. بالاخره همين يه خواهر و داري، بعدا بفهمه دلخور مي شه.
- چشم!
بابا خنديد و گفت:
- تو کاري به اين کارا نداشته باش. خوب فکرات و کردي بابا؟ بعدا پشيموني ديگه سودي نداره ها.
جونم بابا! چه مهربون شده! سري تکون دادم و گفتم:
- نه بابا، مطمئنم.
- خيلي خب پس عجله اي نيست، آخر هفته باهاشون تماس مي گيريم.
نبايد ديگه اصرار مي کردم، حالا بابا فکر مي کرد چه قدر هول شوهر دارم! ولي چه مي شه کرد؟ از آرتان مي ترسيدم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- نه بابا همين امروز زنگ بزنين. امروز جمعه است، لابد آقاي تهراني خونه است. نيازي نيست تا آخر هفته صبر کنين.
بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:
- نه به اون وقت که مي گفتي شوهر نمي کنم و من و با لباس قورت مي دادي، نه به الان!
- خب بگين ديگه.
بابا از جا بلند شد و گفت:
- من که از کاراي تو سر در نميارم.
قبل از اين که بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:
- بابا مي زنين ديگه؟!
بابا حرفي نزد، ولي عزيز زد پشت دستم و گفت:
- ننه چته؟! گير نکنه تو گلوت! هول کردي چرا؟ پسره که سر جاشه!
با خنده گفتم:
- عزيز ديدي که چه جيگر بود، مي ترسم اين دختراي ورپريده بدزدنش!
عزيز گونه اش و چنگ زد و گفت:
- واي خدا مرگم بده ننه! تو که اين جوري نبودي، اين حرفا چيه؟ بابات مي شنوه ناراحت مي شه، بالاخره مرده غيرت داره.
از جا بلند شدم و در حالي که گونه ي عزيز و مي بوسيدم گفتم:
- به بابا که نمي گم عزيز دلم، دارم به شما مي گم، ما که با هم اين حرفا رو نداريم.
- باشه مادر به منم نگو، درستش نيست! حالا هم برو يه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چي شده. بالاخره همين يه خواهر و داري، بعدا بفهمه دلخور مي شه.
- چشم!
۳.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.