سلامممم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
به سمت خونه راه افتادم و تو این فکر بودم که باید چیکار کنم چطوری به دیانا نزدیک بشم که ازم بدش نیاد چیکار کنم که هم زود تر واسه خودم بشه هم از دستم نارحت نشه.
ن میتونم انقدر زود بهش درخواست بدم ن میتونم بیشتر از این صبر کنم.
کلافه دستی لای موهام گشیدم و وارد کوچمون شدم.
ماشین رو برم تو پارکینگ و وارد خونه شدم که مهشاد از تو آشپز خونه داد زد.
(مهشاد)عروس خانوم رو رسوندی خونه؟
(من)عروس؟عروس کیه؟
(مامان)دیانا جان رو میگه دیگه عروس گلم
به سمت آشپز خونه رفتم و یکی زدم تو کله مهشاد و گفتم
(من)نخود تو دهنت خیس نخوره ها؟
(مهشاد)ن چرا باید بخوره.
(من)بچه پرو
(مامان)حالا این حرف ها رو ولش کی بریم خاستگاری
(من)هر وقت این وروجک رو داد شوهر
(مامان)مهشاد زنگ بزن محراب فردا بیاد خاستگاری.
مهشاد آبی که داشت میخورد پرید تو گلوش که گفتم.
(من)بابا مری جون ماشالا سرعت عمل چه خبره.
(مامان)خوب خودت گفتی هر وقت این ازدواج کرد تو هم ازدواج میگنی.
(مهشاد)چی میگی مامان تو سند کم ازدواج کنم چون آقا گفته
(مامان)تو ساکت
خندی کردم و گفتم
(من)فعلا خبری نیست مامان
و به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
و با فکر کردن به اتفاق های امروز به خواب رفتم.
پارت_۱۸
ارسلان
به سمت خونه راه افتادم و تو این فکر بودم که باید چیکار کنم چطوری به دیانا نزدیک بشم که ازم بدش نیاد چیکار کنم که هم زود تر واسه خودم بشه هم از دستم نارحت نشه.
ن میتونم انقدر زود بهش درخواست بدم ن میتونم بیشتر از این صبر کنم.
کلافه دستی لای موهام گشیدم و وارد کوچمون شدم.
ماشین رو برم تو پارکینگ و وارد خونه شدم که مهشاد از تو آشپز خونه داد زد.
(مهشاد)عروس خانوم رو رسوندی خونه؟
(من)عروس؟عروس کیه؟
(مامان)دیانا جان رو میگه دیگه عروس گلم
به سمت آشپز خونه رفتم و یکی زدم تو کله مهشاد و گفتم
(من)نخود تو دهنت خیس نخوره ها؟
(مهشاد)ن چرا باید بخوره.
(من)بچه پرو
(مامان)حالا این حرف ها رو ولش کی بریم خاستگاری
(من)هر وقت این وروجک رو داد شوهر
(مامان)مهشاد زنگ بزن محراب فردا بیاد خاستگاری.
مهشاد آبی که داشت میخورد پرید تو گلوش که گفتم.
(من)بابا مری جون ماشالا سرعت عمل چه خبره.
(مامان)خوب خودت گفتی هر وقت این ازدواج کرد تو هم ازدواج میگنی.
(مهشاد)چی میگی مامان تو سند کم ازدواج کنم چون آقا گفته
(مامان)تو ساکت
خندی کردم و گفتم
(من)فعلا خبری نیست مامان
و به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
و با فکر کردن به اتفاق های امروز به خواب رفتم.
پارت_۱۸
۱۰.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.