دانشمند و پرنسس پارت ۱۲ ♡ 🪄 (:
ا.ت : داشتم میگشتیم که یهو من پام به یه چیزی گیر کرد و داشتم میفتادم که نامجون گرفتم .
از بغلش اومدم بیرون و خواستم هرچی فوش از دهنم میومد بیرون به اون چیز بدم که ......
نامجون: هی صب کن .
ا.ت : نامجون اومد جلو و با دقت بهش نگاه کرد و یه شیشه از کنار جیبش در اورد توش مایع صورتی رنگی بود انگار یکی از اکسیرایی که درست میکرد بود . ریخت رویه اون نمیدونم چی چی که یهو بزرگ شد جوری که منو تینا پرت شدیم دیدم همون کوهه آخ جووووووون.
نامجون: بزنین بریم !
تینا : ولی چجولی بلیم ؟ پله نداله که !
نامجون : شماها برید من درستش میکنم .
ا.ت : دست تینا رو گرفتم و نزدیک کوه شدیم که یهو پله هایه سفید رنگی جلومون ظاهر شد .
نامجون: حالا درست شد ؟
ا.ت : بله .
با نامجون و تینا راه افتادیم به بالا اوففف چقد ارتفاع داش تازه ما داریم از پله میریم واییی .
نامجون : میگم ........ چقد دیگه ..... مونده ؟ ..... ( نفس نفس )
ا.ت : هنوز مونده داشم !
تینا : من دیگه نمیتونم .
ا.ت : یااااااا تا اینجا اومدیم میخوایین ول کنین برین ؟
نامجون : بابا دارم پاره میشم !
ا.ت : تا اینجا اومدی یکم دیگه هم صب کن .
به یه بدبختی رازیشون کردم بیان بلخره بعد ۱ ساعت رسیدیم به بالا یه غار بود که جلوش ۲ تا هیولایه قول پیکر بود .
نامجون : من حواسشونو پرت میکنم شماها برید داخل !
ا.ت : فکرشم نکن با این کله خرا ولت کنم .
نامجون : پس وایسید الان میام .
ا.ت : یهو نامجون ناپدید شد بعدش اون ۲ تا هیولا ناپدید شدن بعدم یهو نامجون اومد پیشمون .
تینا : چیکا کردی ؟( شوک و تعجب)
نامجون: چیزی نیس بریم داخل .
ا.ت : خلاصه رفتیم داخل غار دیدیم یه کتاب رو میز غاره برش داشتم و صفحه هاشو ورق زدم که دیدم عکس مامان بابام اینجاست .
نامجون: عه این عکس مامانم نیس ؟
ا.ت : یعنی بکهیون مامان بابایه توروعم زندانی کرده ؟
نامجون: این بابامه ( بغض )
ا.ت : و..وایسا نامجوووون زودباش اون تیکه الماسی که مثل قطب نما بودو بده !
نامجون: بیا !
ا.ت : سریع الماسو گذاشتم رو کتاب یهو نوری عجیبی دور کتاب چرخید و ما بیهوش شدیم .
* چند دقیقه بعد*
ا.ت : با صدایه یا نفر بیدار شدم ....
م/ا و پ/ا : ا.ت ! دختر گلم !
ا.ت : مامان ؟ بابا ؟ مامانییییی بابایییییی ! ( گریه *)
( همو بغل کردن )
نامجون : با صدایه مامان بابام بهوش اومدم تا بیدار شدم بغلم کردن منم بغلشون کردم .
بکهیون : خب خب خب !
از بغلش اومدم بیرون و خواستم هرچی فوش از دهنم میومد بیرون به اون چیز بدم که ......
نامجون: هی صب کن .
ا.ت : نامجون اومد جلو و با دقت بهش نگاه کرد و یه شیشه از کنار جیبش در اورد توش مایع صورتی رنگی بود انگار یکی از اکسیرایی که درست میکرد بود . ریخت رویه اون نمیدونم چی چی که یهو بزرگ شد جوری که منو تینا پرت شدیم دیدم همون کوهه آخ جووووووون.
نامجون: بزنین بریم !
تینا : ولی چجولی بلیم ؟ پله نداله که !
نامجون : شماها برید من درستش میکنم .
ا.ت : دست تینا رو گرفتم و نزدیک کوه شدیم که یهو پله هایه سفید رنگی جلومون ظاهر شد .
نامجون: حالا درست شد ؟
ا.ت : بله .
با نامجون و تینا راه افتادیم به بالا اوففف چقد ارتفاع داش تازه ما داریم از پله میریم واییی .
نامجون : میگم ........ چقد دیگه ..... مونده ؟ ..... ( نفس نفس )
ا.ت : هنوز مونده داشم !
تینا : من دیگه نمیتونم .
ا.ت : یااااااا تا اینجا اومدیم میخوایین ول کنین برین ؟
نامجون : بابا دارم پاره میشم !
ا.ت : تا اینجا اومدی یکم دیگه هم صب کن .
به یه بدبختی رازیشون کردم بیان بلخره بعد ۱ ساعت رسیدیم به بالا یه غار بود که جلوش ۲ تا هیولایه قول پیکر بود .
نامجون : من حواسشونو پرت میکنم شماها برید داخل !
ا.ت : فکرشم نکن با این کله خرا ولت کنم .
نامجون : پس وایسید الان میام .
ا.ت : یهو نامجون ناپدید شد بعدش اون ۲ تا هیولا ناپدید شدن بعدم یهو نامجون اومد پیشمون .
تینا : چیکا کردی ؟( شوک و تعجب)
نامجون: چیزی نیس بریم داخل .
ا.ت : خلاصه رفتیم داخل غار دیدیم یه کتاب رو میز غاره برش داشتم و صفحه هاشو ورق زدم که دیدم عکس مامان بابام اینجاست .
نامجون: عه این عکس مامانم نیس ؟
ا.ت : یعنی بکهیون مامان بابایه توروعم زندانی کرده ؟
نامجون: این بابامه ( بغض )
ا.ت : و..وایسا نامجوووون زودباش اون تیکه الماسی که مثل قطب نما بودو بده !
نامجون: بیا !
ا.ت : سریع الماسو گذاشتم رو کتاب یهو نوری عجیبی دور کتاب چرخید و ما بیهوش شدیم .
* چند دقیقه بعد*
ا.ت : با صدایه یا نفر بیدار شدم ....
م/ا و پ/ا : ا.ت ! دختر گلم !
ا.ت : مامان ؟ بابا ؟ مامانییییی بابایییییی ! ( گریه *)
( همو بغل کردن )
نامجون : با صدایه مامان بابام بهوش اومدم تا بیدار شدم بغلم کردن منم بغلشون کردم .
بکهیون : خب خب خب !
۲.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.