تکپارتی یونجون💓
یونجون گل فروش مورد علاقه کل محل بود
مغازه ی اون حدود۱۰۰متر بود ولی همیشه خودش به مشتریا میرسید
خسته میشد ولی خستگیشو به خونه نمیبرد
با ورود خانم مارسو لبخندی زد
زن پیر فرانسوی ای که حدود۶۰سال سن داشت اون هر روز برای خریدن گل میومد تا سر خاک همسرش بره
یونجون که از این مسئله خبر دار بود
قبل از رسیدن خانم مارسو طبق خواسته همیشگیش ۱۰گل رز مشکی برداشت
خواست اونهارو با نوار مشکی ببنده که با صدای خانم مارسو کارشو متوقف کرد
&مرد جوان
یونجون که به این لقب عادت داشت لبخندی زد و جواب داد
یونجون:عصرتون بخیر خانم
&عصر توهم بخیر....نوار و نبند
یونجون:چرا نبندم؟
&امروز گل رز مشکی نمیخوام
یونجون تعحب کرد
خانم مارسو ۲سال بود که رز مشکی میبرد ولی امروز رز مشکی نمیخواست؟
&امروز سر خاک نمیرم
یونجون:چیشده خانم؟
&امروز روز یه مرد خاصه...رنگشو عوض کن
لبخندی زد و ترجیح داد فضولی نکنه
یونجون:چه رنگی بزارم؟
&خودت چی دوس داری؟
یونجون:من رز قرمز و سفید و پیشنهاد میدم
&پس از همون بزار
یونجون ۵گل رز قرمز و ۵رز سفید برداشت
پشتشون یک کاغذ با طرح پروانه قرمز و سفید گذاشت
و اونو با نوار قرمز بست
اسپری ای به گل ها زد و اونهارو جلوی خانم مارسو گذاشت
خانم مارسو لبخندی زد و پول اونهارو پرداخت کرد
یونجون خسته شده بود و همچنین دلش برای خانوادش به خصوص همسرش تنگ شده بود
با اینکه فقط از صبح تا الان پیشش نبود و زمان کمی بود ولی بازم دلش براش همسرش تنگ شده بود
.
.
یک ساعتی میشد که گذشته
تصمیم گرفت حالا که مشتری دیگه ای نداره به خونه بره
میزشو مرتب کرد و از مغازه بیرون اومد
مغازرو بست و به سمت ماشین رفت
سوار شد و به سمت خونش که ۲کوچه با مغازه فاصله داشت رفت
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و وارد خونه شد
چراغا خاموش بود
چراغارو روشن کرد و ردی از همسر و پسرش ندید
حتما دوباره قرار بود برن خونه ی پدر یجی و شبو اونجا بمونن
یونجون:متنفرم از شبایی که نیست خدا
با ترکیدن بمب شادی و فرود اومدن برف شادی از طبقه بالای خونه تعجب کرد
یجی با کیکی پایین اومد
تمام همسایه هاش...خانوادش
تمام کسایی که دوسشون داشت اونجا بودم
همشون براش دست میزدن
یجی:تولدت مبارک یونجون
یوجین:تولدت مبارک بابااااااااا
یونجون زبونش بند اومده بود
خانم مارسو گل رزی که یونجون براش درست کرده بود و به یونجون داد
یونجون:اون ادم خاص....من بودم؟
&مرد جوان تو همیشه با همه مهربون بودی
یونجون شروع کرد به گریه کردن
یجی که از این صحنه گریش گرفته بود اشکاش سرازیر شده بودن
یونجون از گریه ی همسرش لبخندی زد و بغلش کرد
یونجون:ممنونم یجی
یجی:تولدت مبارک
یونجون:مرسی عزیزم
یجی:دوست دارم
یونجون:منم دوست دارم گل رزه من&:)
.
.
.
.
حمایت یادتون نره💓
مغازه ی اون حدود۱۰۰متر بود ولی همیشه خودش به مشتریا میرسید
خسته میشد ولی خستگیشو به خونه نمیبرد
با ورود خانم مارسو لبخندی زد
زن پیر فرانسوی ای که حدود۶۰سال سن داشت اون هر روز برای خریدن گل میومد تا سر خاک همسرش بره
یونجون که از این مسئله خبر دار بود
قبل از رسیدن خانم مارسو طبق خواسته همیشگیش ۱۰گل رز مشکی برداشت
خواست اونهارو با نوار مشکی ببنده که با صدای خانم مارسو کارشو متوقف کرد
&مرد جوان
یونجون که به این لقب عادت داشت لبخندی زد و جواب داد
یونجون:عصرتون بخیر خانم
&عصر توهم بخیر....نوار و نبند
یونجون:چرا نبندم؟
&امروز گل رز مشکی نمیخوام
یونجون تعحب کرد
خانم مارسو ۲سال بود که رز مشکی میبرد ولی امروز رز مشکی نمیخواست؟
&امروز سر خاک نمیرم
یونجون:چیشده خانم؟
&امروز روز یه مرد خاصه...رنگشو عوض کن
لبخندی زد و ترجیح داد فضولی نکنه
یونجون:چه رنگی بزارم؟
&خودت چی دوس داری؟
یونجون:من رز قرمز و سفید و پیشنهاد میدم
&پس از همون بزار
یونجون ۵گل رز قرمز و ۵رز سفید برداشت
پشتشون یک کاغذ با طرح پروانه قرمز و سفید گذاشت
و اونو با نوار قرمز بست
اسپری ای به گل ها زد و اونهارو جلوی خانم مارسو گذاشت
خانم مارسو لبخندی زد و پول اونهارو پرداخت کرد
یونجون خسته شده بود و همچنین دلش برای خانوادش به خصوص همسرش تنگ شده بود
با اینکه فقط از صبح تا الان پیشش نبود و زمان کمی بود ولی بازم دلش براش همسرش تنگ شده بود
.
.
یک ساعتی میشد که گذشته
تصمیم گرفت حالا که مشتری دیگه ای نداره به خونه بره
میزشو مرتب کرد و از مغازه بیرون اومد
مغازرو بست و به سمت ماشین رفت
سوار شد و به سمت خونش که ۲کوچه با مغازه فاصله داشت رفت
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و وارد خونه شد
چراغا خاموش بود
چراغارو روشن کرد و ردی از همسر و پسرش ندید
حتما دوباره قرار بود برن خونه ی پدر یجی و شبو اونجا بمونن
یونجون:متنفرم از شبایی که نیست خدا
با ترکیدن بمب شادی و فرود اومدن برف شادی از طبقه بالای خونه تعجب کرد
یجی با کیکی پایین اومد
تمام همسایه هاش...خانوادش
تمام کسایی که دوسشون داشت اونجا بودم
همشون براش دست میزدن
یجی:تولدت مبارک یونجون
یوجین:تولدت مبارک بابااااااااا
یونجون زبونش بند اومده بود
خانم مارسو گل رزی که یونجون براش درست کرده بود و به یونجون داد
یونجون:اون ادم خاص....من بودم؟
&مرد جوان تو همیشه با همه مهربون بودی
یونجون شروع کرد به گریه کردن
یجی که از این صحنه گریش گرفته بود اشکاش سرازیر شده بودن
یونجون از گریه ی همسرش لبخندی زد و بغلش کرد
یونجون:ممنونم یجی
یجی:تولدت مبارک
یونجون:مرسی عزیزم
یجی:دوست دارم
یونجون:منم دوست دارم گل رزه من&:)
.
.
.
.
حمایت یادتون نره💓
۹.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.