رمان ارباب من پارت: ۱۳۲
توجهی به حرفم نکرد و خواست به سمت در بره که سریع از جام پاشدم، دستش رو گرفتم و گفتم:
_ وایسا خب
_ چیه؟
_ بگو واسه چی؟
روی تخت کنارم نشست و گفت:
_ یه چند روزه زیرنظر دارمت، رفتارات عجیب شدن و بداخلاق شدی و امروزم که بالا آوردی...
مکث کرد که با استرس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ خب؟
_ خب اینا میتونه علائم یه زن حامله باشه!
با شنیدن این حرف نفس توی سینه ام حبس شد و چشمام پر از اشک شد!
اگه...اگه واقعا باردار بودم و تو آزمایش مشخص میشد، بیچاره میشدم.
_ اگه جواب آزمایش مثبت باشه باید سریع عروسی بگیریم که رابطمون علنی و محکم بشه و منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم
اینبار حس کردم قلبم تیر کشید و از حرکت ایستاد!
اگه این اتفاق میفتاد من به معنای واقعی میمردم.
من دنبال یه راهی بودم که از این بدبختی نجات پیدا کنم اما هر روز بیشتر تو مرداب فرو میرفتم و احتمال نجات پیدا کردنم کمتر از قبل میشد!
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم از ریختن اشکام جلوگیری کنم و گفتم:
_ من آزمایش نمیدم
_ چرا؟
_ چرا نداره، نمیخوام
از روی تخت پاشد و با صدایی که یکم بلند شده بود گفت:
_ ببین اعصاب من رو خورد نکن، خب؟
_ همون که گفتم، آزمایش نمیدم
_ غلط کردی!
_ مگه دیوونه ام بخاطر توهمات و حدس های مسخره تو الکی دست خودم رو سوراخ سوراخ کنم؟!
دستهاش رو بغل کرد و چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ مشکوک میزنی!
_ چرا چرت میگی؟
_ چرا باید در برابر آزمایش دادن انقدر عکس العمل نشون بدی؟!
دستام رو پشتم بردم تا بهراد لرزششون رو نبینه و در حالی که سعی میکردم بغض تو صدام رو پنهان کنم، گفتم:
_ چون نمیخوام زیر بار زور حرفات برم
به سمت در رفت و با جدیتِ تمام گفت:
_ به هرحال دکتر تا چند دقیقه ی دیگه میرسه، حاضر باش
و بدون اینکه منتظر بمونه از اتاق خارج شد و در رو محکم بست...
_ وایسا خب
_ چیه؟
_ بگو واسه چی؟
روی تخت کنارم نشست و گفت:
_ یه چند روزه زیرنظر دارمت، رفتارات عجیب شدن و بداخلاق شدی و امروزم که بالا آوردی...
مکث کرد که با استرس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ خب؟
_ خب اینا میتونه علائم یه زن حامله باشه!
با شنیدن این حرف نفس توی سینه ام حبس شد و چشمام پر از اشک شد!
اگه...اگه واقعا باردار بودم و تو آزمایش مشخص میشد، بیچاره میشدم.
_ اگه جواب آزمایش مثبت باشه باید سریع عروسی بگیریم که رابطمون علنی و محکم بشه و منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم
اینبار حس کردم قلبم تیر کشید و از حرکت ایستاد!
اگه این اتفاق میفتاد من به معنای واقعی میمردم.
من دنبال یه راهی بودم که از این بدبختی نجات پیدا کنم اما هر روز بیشتر تو مرداب فرو میرفتم و احتمال نجات پیدا کردنم کمتر از قبل میشد!
_ الو؟ کجایی؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم از ریختن اشکام جلوگیری کنم و گفتم:
_ من آزمایش نمیدم
_ چرا؟
_ چرا نداره، نمیخوام
از روی تخت پاشد و با صدایی که یکم بلند شده بود گفت:
_ ببین اعصاب من رو خورد نکن، خب؟
_ همون که گفتم، آزمایش نمیدم
_ غلط کردی!
_ مگه دیوونه ام بخاطر توهمات و حدس های مسخره تو الکی دست خودم رو سوراخ سوراخ کنم؟!
دستهاش رو بغل کرد و چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ مشکوک میزنی!
_ چرا چرت میگی؟
_ چرا باید در برابر آزمایش دادن انقدر عکس العمل نشون بدی؟!
دستام رو پشتم بردم تا بهراد لرزششون رو نبینه و در حالی که سعی میکردم بغض تو صدام رو پنهان کنم، گفتم:
_ چون نمیخوام زیر بار زور حرفات برم
به سمت در رفت و با جدیتِ تمام گفت:
_ به هرحال دکتر تا چند دقیقه ی دیگه میرسه، حاضر باش
و بدون اینکه منتظر بمونه از اتاق خارج شد و در رو محکم بست...
۱۷.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.