"ازدواج اجباری" P23 / F2
P23
کوک : ولی چی..؟ ا/ت الان که باهمیم حرفاتو بگو... داد بزن... منو بزن... ولی ساکت نمون...
ا/ت : ولی... من دیگه ا/ت قبلی نیستم نمیخوام دوباره اسیب ببینم... راستش میخوام از اینجا برم... جیمین میخواست منو بفرسته برم... کاش میزاشتی میرفتم تا اینجوری زجر نمیکشیدیم....
کوک : همین که گفتم من حرفامو زدم.... منم کوک قبلی نیستم که فکرشو میکنی.... از این به بعد هرچی گفتم همون میشه...
ا/ت : یعنی.. چی..؟
کوک : ازدواج میکنیم.... اگه هم قبول نکنی مجوری چون باید باهام ازدواج کنی فهمیدی بیبی کوچولو..؟
ا/ت : نمیخوامممممم این ازدواج الکی رو هم به زور قبول کردم چرا نمیفهمی..؟؟؟
کوک : همینه که هست... حاظر شو میریم عمارت...
ا/ت : من نمیاممم
کوک : ( دید که حرفشو گوش نمیده بلندش کرد برد سوار ماشین کرد... بعد از چند مین حرکت کردن*)
.
.
.
.
ا/ت : کوککک چرا نمیفهمیییی منن نمیخوام باهات ازدواج کنم.... نمیخوامممم
کوک : ا/ت خفه شو... داریم میرسیم سرم رفتتت
ا/ت : ساکت نمیشم میخوای چیکار کنی..؟
کوک : اسلحه رو در اورد نزدیک ا/ت کرد*...
ا/ت : چ... یکار.. میکنی..؟
کوک : اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا میکشمت فهمیدی..؟؟؟
ا/ت : ( از ترس حرفی نزد*)
کوک : خوبه دختر خوبی شدی....
.
.
.
.
.
تو راه بودن.... تلفن جونگ کوک زنگ میخوره....
.
.
کوک : بله..؟
تهیونگ : کوک عموی.... ا/ت رو پیدا کردیم...
کوک : ( وقتی این خبرو دادن بهش خوشحال شد... ولی نخواست ا/ت بفهمه*) : اها... اها باشه... حلش کنین..
تهیونگ : ا/ت پیشته..؟
کوک : اره اره اونارو هم بزارین اونجا...
تهیونگ : باشه پس حرف میزنیم...
کوک : اره داریم میاییم عمارت اونجا میبینمت...
تهیونگ : عع باشه...
کوک : پس فعلا...
.
.
.
.
.
.
بعد از 2 ، 3 دیقه رسیدن جلو عمارت.... از ماشین پیاده شدن رفتن داخل.... پسرا هم اونجا بودن... رفتم پیششون سلام کردم و همشون رو تک تک بغل کردم...
.
.
ا/ت : دلم براتون تنگ شده...
شوگا : حتی من..؟
ا/ت : حتی تو... 🥲😂
شوگا : عاحح... بیا بیا.. بغلم...
.
.
شوگا و ا/ت همو بغل کردن.... و بعد از اینکه جدا شدن همگی شکه شده بودن چون شوگا رو اولین بار بود اینطوری میدیدن...
.
.
شوگا : چیههه..؟
نامجون : عامم... داداش هیچی... اولین باره اینجوری میبینیمت بخاطر همین...
شوگا : مگه من ادم نیستم...؟؟
جیهوب : اره خب داداش... اخه...
شوگا : اخهه چیییی...؟؟؟؟
جین : داداش اروم... اینارو ول کن بشین...
جیمین : اینا دارن گیج میزنن بشین...
شوگا : وا...
ا/ت : این بنده خدا از خنده جر خورده*
کوک : یاااااا تمومش کنیننن
.
.
.
ا/ت : اهم... تمومش نمیکنم چیههه... همش داری بهم زور میگیییی نمیخواممم
کوک : ا/ت بسه برو دیگه تو اتاق... منم بعد از اینکه کارامو انجام دادم میام پیشت...
ا/ت : یکم لجبازی کرد ولی اخرش رفت*
.
.
.
.
.
کوک : خببب تهیونگ نین فینگ کجاست..؟ ( نین فینگ همون عموی ا/ت هست که بهش تج*اوز کرده*)
.
.
تهیونگ : بردمش پایین... اتاق.. شکنجه..
کوک : شما نیایین من خودم حلش میکنم...
شوگا : داداش نمیشه که بزار حداقل من بیام.
کوک : نه نه شما ها دیگه برید خونه هاتون من حلش میکنم تا اینجا هم خوب بودین افرین...
همگی : پس بریم دیگه.... اره... اره...
کوک : فعلا...
همگی : فعلا...
.
.
.
.
.
.
بعد از اینکه پسرا رفتن... جونگ کوک با عصبانیت رفت سوار اسانسور شد... و رفت پایین... چاقوی همیشگیش رو برداشت... رفت تو اتاق...
.
.
کوک : عووو... ببین کی اینجاستتت
نین فینگ : عوضیااا... منو ازاد کنیننن... خرا... ( کوک نزاشت حرفشو ادامه بده یدونه زد تو گوشش*)
کوک : نه نه... حرومزادههه... کار داریم فعلا...
نین فینگ : صگ...
کوک : ( چاقو رو از پشت وارد بدنش کرد تا پایین کمرش برید*)
نین فینگ : عاییییییی....
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
ا/ت : جولیااا
تهیونگ : عع عروس خانم...
ا/ت : عاا خوبه که دیدمت.... میگم جولیا رو ندیدی..؟
تهیونگ : عع جولیا اره...
ا/ت : کجاست..؟؟
تهیونگ : چیز من باید برم کار دارم...
ا/ت : تهیونگ... جولیا کجاست...؟؟؟
تهیونگ : ا/ت... جولیا....
.
.
.
.
کوک : اینجا چخبره..؟؟
.
.
.
.
پایان پارت 23
برا پارت بعدی 30 لایک... اگه واقعا نرسه به 30 تموم پارت هارو هم حذف میکنم... و ادامه نمیدم... روزتون بخیر☺❤
کوک : ولی چی..؟ ا/ت الان که باهمیم حرفاتو بگو... داد بزن... منو بزن... ولی ساکت نمون...
ا/ت : ولی... من دیگه ا/ت قبلی نیستم نمیخوام دوباره اسیب ببینم... راستش میخوام از اینجا برم... جیمین میخواست منو بفرسته برم... کاش میزاشتی میرفتم تا اینجوری زجر نمیکشیدیم....
کوک : همین که گفتم من حرفامو زدم.... منم کوک قبلی نیستم که فکرشو میکنی.... از این به بعد هرچی گفتم همون میشه...
ا/ت : یعنی.. چی..؟
کوک : ازدواج میکنیم.... اگه هم قبول نکنی مجوری چون باید باهام ازدواج کنی فهمیدی بیبی کوچولو..؟
ا/ت : نمیخوامممممم این ازدواج الکی رو هم به زور قبول کردم چرا نمیفهمی..؟؟؟
کوک : همینه که هست... حاظر شو میریم عمارت...
ا/ت : من نمیاممم
کوک : ( دید که حرفشو گوش نمیده بلندش کرد برد سوار ماشین کرد... بعد از چند مین حرکت کردن*)
.
.
.
.
ا/ت : کوککک چرا نمیفهمیییی منن نمیخوام باهات ازدواج کنم.... نمیخوامممم
کوک : ا/ت خفه شو... داریم میرسیم سرم رفتتت
ا/ت : ساکت نمیشم میخوای چیکار کنی..؟
کوک : اسلحه رو در اورد نزدیک ا/ت کرد*...
ا/ت : چ... یکار.. میکنی..؟
کوک : اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا میکشمت فهمیدی..؟؟؟
ا/ت : ( از ترس حرفی نزد*)
کوک : خوبه دختر خوبی شدی....
.
.
.
.
.
تو راه بودن.... تلفن جونگ کوک زنگ میخوره....
.
.
کوک : بله..؟
تهیونگ : کوک عموی.... ا/ت رو پیدا کردیم...
کوک : ( وقتی این خبرو دادن بهش خوشحال شد... ولی نخواست ا/ت بفهمه*) : اها... اها باشه... حلش کنین..
تهیونگ : ا/ت پیشته..؟
کوک : اره اره اونارو هم بزارین اونجا...
تهیونگ : باشه پس حرف میزنیم...
کوک : اره داریم میاییم عمارت اونجا میبینمت...
تهیونگ : عع باشه...
کوک : پس فعلا...
.
.
.
.
.
.
بعد از 2 ، 3 دیقه رسیدن جلو عمارت.... از ماشین پیاده شدن رفتن داخل.... پسرا هم اونجا بودن... رفتم پیششون سلام کردم و همشون رو تک تک بغل کردم...
.
.
ا/ت : دلم براتون تنگ شده...
شوگا : حتی من..؟
ا/ت : حتی تو... 🥲😂
شوگا : عاحح... بیا بیا.. بغلم...
.
.
شوگا و ا/ت همو بغل کردن.... و بعد از اینکه جدا شدن همگی شکه شده بودن چون شوگا رو اولین بار بود اینطوری میدیدن...
.
.
شوگا : چیههه..؟
نامجون : عامم... داداش هیچی... اولین باره اینجوری میبینیمت بخاطر همین...
شوگا : مگه من ادم نیستم...؟؟
جیهوب : اره خب داداش... اخه...
شوگا : اخهه چیییی...؟؟؟؟
جین : داداش اروم... اینارو ول کن بشین...
جیمین : اینا دارن گیج میزنن بشین...
شوگا : وا...
ا/ت : این بنده خدا از خنده جر خورده*
کوک : یاااااا تمومش کنیننن
.
.
.
ا/ت : اهم... تمومش نمیکنم چیههه... همش داری بهم زور میگیییی نمیخواممم
کوک : ا/ت بسه برو دیگه تو اتاق... منم بعد از اینکه کارامو انجام دادم میام پیشت...
ا/ت : یکم لجبازی کرد ولی اخرش رفت*
.
.
.
.
.
کوک : خببب تهیونگ نین فینگ کجاست..؟ ( نین فینگ همون عموی ا/ت هست که بهش تج*اوز کرده*)
.
.
تهیونگ : بردمش پایین... اتاق.. شکنجه..
کوک : شما نیایین من خودم حلش میکنم...
شوگا : داداش نمیشه که بزار حداقل من بیام.
کوک : نه نه شما ها دیگه برید خونه هاتون من حلش میکنم تا اینجا هم خوب بودین افرین...
همگی : پس بریم دیگه.... اره... اره...
کوک : فعلا...
همگی : فعلا...
.
.
.
.
.
.
بعد از اینکه پسرا رفتن... جونگ کوک با عصبانیت رفت سوار اسانسور شد... و رفت پایین... چاقوی همیشگیش رو برداشت... رفت تو اتاق...
.
.
کوک : عووو... ببین کی اینجاستتت
نین فینگ : عوضیااا... منو ازاد کنیننن... خرا... ( کوک نزاشت حرفشو ادامه بده یدونه زد تو گوشش*)
کوک : نه نه... حرومزادههه... کار داریم فعلا...
نین فینگ : صگ...
کوک : ( چاقو رو از پشت وارد بدنش کرد تا پایین کمرش برید*)
نین فینگ : عاییییییی....
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
ا/ت : جولیااا
تهیونگ : عع عروس خانم...
ا/ت : عاا خوبه که دیدمت.... میگم جولیا رو ندیدی..؟
تهیونگ : عع جولیا اره...
ا/ت : کجاست..؟؟
تهیونگ : چیز من باید برم کار دارم...
ا/ت : تهیونگ... جولیا کجاست...؟؟؟
تهیونگ : ا/ت... جولیا....
.
.
.
.
کوک : اینجا چخبره..؟؟
.
.
.
.
پایان پارت 23
برا پارت بعدی 30 لایک... اگه واقعا نرسه به 30 تموم پارت هارو هم حذف میکنم... و ادامه نمیدم... روزتون بخیر☺❤
۲۹.۹k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.