پروژه شکست خورده پارت 57 : خاطرات تلخ
پروژه شکست خورده پارت 57 : خاطرات تلخ
سونیک 💙✨ :
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم .
به یه پر که از بال های پنجول دراز ریخته بود نگاه میکردم .
تنها یادگاری بود که ازش داشتم .
به اون فکر میکردم .
همیشه مراقبم بود تا اینکه ......
صدای در رشته افکارمو پاره کرد .
صدای نرم و ضعیفی اومد داخل .
ـ میشه بیام تو ؟
النا بود .
ـ آره ، راحت باش .
النا آروم اومد داخل و رو تخت کنارم نشست .
النا ـ اون چیه ؟
ـ چی چیه ؟
النا ـ پر تو دستت رو میگم .
ـ اوه . این پر پنجول درازه .
النا ـ همون جغده ؟
ـ آره ، همون . وقتی بال های بزرگشو به هم دیگه میزد و تلاش میکرد پرواز کنه این پر ازش افتاد . اون موقع خیلی کوچیک بودم ولی میدونستم که میتونه یادگاری خوبی بشه.
به النا نگاه کردم که با دقت به حرفام گوش میداد .
ـ اممممم .... تو و شدو یادگاری از ماریا یا پروفسور ندارین ؟
النا ـ خب ... نه . تنها چیزی که برای ما از گذشتمون مونده خاطراتمون هستن . تو خوش شانسی که یه یادگاری از عزیزانت داری .
ـ شماها اون آهنگو دارین ، درسته ؟
النا ـ به نظرت اونم جزوی از خاطرات به حساب نمیاد ؟
ـ ( آه کشیدن ) درست میگی .
النا دیگه چیزی نگفت .
مثل این که خاطرات تلخ اون حادثه داشت از جلو چشماش رد میشد .
سکوت رو شکستم .
ـ النا ، سیلور همیشه میگه شدو بعد از اون حادثه و از دست دادن ماریا شدو خیلی عوض شد . درست میگه ؟
النا ـ خب آره . شدو اون روز با مرگ ماریا فهمید که انسان ها واقعا چه کارایی ازشون ساختست .
ـ آره ، انسان ها گاهی وقتا میتونن خیلی بیرحم باشن .
النا نگاهشو چرخوند و به من نگاه کرد .
النا ـ ولی چقدر ؟ اون فقط یه دختر دوازده ساله بود سونیک . هیچ کار اشتباهی نکرده بود ولی اونا ......
روشو برگردوند و ملحفه روی تختو تو دستاش مچاله کرد .
ـ میدونی..... پنجول دراز خیلی به ارواح و اینجور چیزا اعتقاد داشت . میگفت که اگه روزی کنارت نبودم ، بدون که همیشه مراقبت هستم و اگه کمک بخوای کمکت میکنم . میگفت که شاید احساس نکنی ولی من همیشه کنارتم .
و دوباره به پر نگاه کردم .
النا ـ هه ، پنجول دراز و ماریا خیلی شبیه هم بودن .
ـ چی ؟
النا ـ ماریا هم به ارواح اعتقاد داشت . اون میگفت جایی هست به اسم جهان ارواح . میگفت که وقتی موجودی میمیره ، بدنش اینجا میمونه ولی روحش این دنیا رو ترک میکنه و به جهان ارواح میره و اونجا با آرامش به زندگیش با خدایان ادامه میده .
ـ خدایان ؟
النا ـ آره ، طبق افسانه های ژاپنی برای هر چیز کوچیک و بزرگی خدایی برای اداره اون وجود داره . ولی مورد علاقه ماریا خدای دریا بود .
با دقت به حرفاش گوش میکردم .
النا ـ افسانه های ژاپنی میگن که خدای دریا ، فرمانروای جهان ارواحه . تخت سلطنت اون تو کاخی بزرگه که از مروارید و صدف های قیمتی ساخته شده . ولی اون کاخ .... نگهبانی نداره . در های همیشه باز هستن و هر کسی رو به داخل راه میدن . ماریا میگفت قبل از اینکه با پروفسور برای ساخت پروژه شدو به آرک بیان ، نزدیک ساحل زندگی میکردن . میگفت که هر روز موقع طلوع و غروب آفتاب دریا به زیباترین شکل خودش درمیومد و ماریا اون موقع همیشه اونجا بود . از اون به بعد ، دریا همیشه برای من و شدو یادآور ماریا بود .
و قطره اشکی از چشمش جاری شد .
اشکشو پاک کردم .
ـ نگران نباش النا ، اون همیشه مراقبتونه و اگه کمک بخواین کمکتون میکنه . شاید احساس نکنید ولی همیشه پیشتونه.
النا خندید .
النا ـ حرفای پنجول درازو بهم میزنی ؟
ـ خب ، سعی کردم که اینجوری باشه .
و منم خندیدم .
سونیک 💙✨ :
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم .
به یه پر که از بال های پنجول دراز ریخته بود نگاه میکردم .
تنها یادگاری بود که ازش داشتم .
به اون فکر میکردم .
همیشه مراقبم بود تا اینکه ......
صدای در رشته افکارمو پاره کرد .
صدای نرم و ضعیفی اومد داخل .
ـ میشه بیام تو ؟
النا بود .
ـ آره ، راحت باش .
النا آروم اومد داخل و رو تخت کنارم نشست .
النا ـ اون چیه ؟
ـ چی چیه ؟
النا ـ پر تو دستت رو میگم .
ـ اوه . این پر پنجول درازه .
النا ـ همون جغده ؟
ـ آره ، همون . وقتی بال های بزرگشو به هم دیگه میزد و تلاش میکرد پرواز کنه این پر ازش افتاد . اون موقع خیلی کوچیک بودم ولی میدونستم که میتونه یادگاری خوبی بشه.
به النا نگاه کردم که با دقت به حرفام گوش میداد .
ـ اممممم .... تو و شدو یادگاری از ماریا یا پروفسور ندارین ؟
النا ـ خب ... نه . تنها چیزی که برای ما از گذشتمون مونده خاطراتمون هستن . تو خوش شانسی که یه یادگاری از عزیزانت داری .
ـ شماها اون آهنگو دارین ، درسته ؟
النا ـ به نظرت اونم جزوی از خاطرات به حساب نمیاد ؟
ـ ( آه کشیدن ) درست میگی .
النا دیگه چیزی نگفت .
مثل این که خاطرات تلخ اون حادثه داشت از جلو چشماش رد میشد .
سکوت رو شکستم .
ـ النا ، سیلور همیشه میگه شدو بعد از اون حادثه و از دست دادن ماریا شدو خیلی عوض شد . درست میگه ؟
النا ـ خب آره . شدو اون روز با مرگ ماریا فهمید که انسان ها واقعا چه کارایی ازشون ساختست .
ـ آره ، انسان ها گاهی وقتا میتونن خیلی بیرحم باشن .
النا نگاهشو چرخوند و به من نگاه کرد .
النا ـ ولی چقدر ؟ اون فقط یه دختر دوازده ساله بود سونیک . هیچ کار اشتباهی نکرده بود ولی اونا ......
روشو برگردوند و ملحفه روی تختو تو دستاش مچاله کرد .
ـ میدونی..... پنجول دراز خیلی به ارواح و اینجور چیزا اعتقاد داشت . میگفت که اگه روزی کنارت نبودم ، بدون که همیشه مراقبت هستم و اگه کمک بخوای کمکت میکنم . میگفت که شاید احساس نکنی ولی من همیشه کنارتم .
و دوباره به پر نگاه کردم .
النا ـ هه ، پنجول دراز و ماریا خیلی شبیه هم بودن .
ـ چی ؟
النا ـ ماریا هم به ارواح اعتقاد داشت . اون میگفت جایی هست به اسم جهان ارواح . میگفت که وقتی موجودی میمیره ، بدنش اینجا میمونه ولی روحش این دنیا رو ترک میکنه و به جهان ارواح میره و اونجا با آرامش به زندگیش با خدایان ادامه میده .
ـ خدایان ؟
النا ـ آره ، طبق افسانه های ژاپنی برای هر چیز کوچیک و بزرگی خدایی برای اداره اون وجود داره . ولی مورد علاقه ماریا خدای دریا بود .
با دقت به حرفاش گوش میکردم .
النا ـ افسانه های ژاپنی میگن که خدای دریا ، فرمانروای جهان ارواحه . تخت سلطنت اون تو کاخی بزرگه که از مروارید و صدف های قیمتی ساخته شده . ولی اون کاخ .... نگهبانی نداره . در های همیشه باز هستن و هر کسی رو به داخل راه میدن . ماریا میگفت قبل از اینکه با پروفسور برای ساخت پروژه شدو به آرک بیان ، نزدیک ساحل زندگی میکردن . میگفت که هر روز موقع طلوع و غروب آفتاب دریا به زیباترین شکل خودش درمیومد و ماریا اون موقع همیشه اونجا بود . از اون به بعد ، دریا همیشه برای من و شدو یادآور ماریا بود .
و قطره اشکی از چشمش جاری شد .
اشکشو پاک کردم .
ـ نگران نباش النا ، اون همیشه مراقبتونه و اگه کمک بخواین کمکتون میکنه . شاید احساس نکنید ولی همیشه پیشتونه.
النا خندید .
النا ـ حرفای پنجول درازو بهم میزنی ؟
ـ خب ، سعی کردم که اینجوری باشه .
و منم خندیدم .
۳.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.