𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉
𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉
(شاید بگید چرا از وسط شروع شده، این خواب دیشبم بود🚶♀️🛐)
دستی به خونه کشیدم داشتم کشویی که کنار میز آرایش بود رو تمیز میکردم که با مدارک فروش انسان مواجه شدم چشمام از تعجب چند برابر و ابروهام بالا پرید برگه رو باز کردم و با خوندن اسم خودم تعجبم بیشتر شد و دستام لرزید
" کیم ات توسط کیم نامجون، به یکی از باندهای مافیایی، برده، به فروش میرسد"
دستام جوری میلرزید که بارها برگه روی پام افتاد، حس میکردم قلبم از درون منفجر شده و قطرات خون همچو قطرات باران میریزد نمیتونستم تحمل اینکه کسی که بهش اعتماد کردم از پست بهم خنجر بزنه رو داشته باشم خیسی چند قطره روی کاغذ تو دستم توجهم رو بیشتر جلب کرد....
من.... من کی گریه کردم؟
اشکان بابا عصبانیت پاک کردم و برگه رو سر جاش گذاشتم تنها کاری که الان به ذهنم میرسید دراز کشیدن روی تخت و کشیدن پتو روم بود همین کارم کردم نمیخواستم گریه کنم ولی نمیشد
اشکام رو با عصبانیت پاک کردم و برگه رو سر جاش گذاشتم، چرا بهت اعتماد کردم؟ چرا؟
کی فکرشو میکرد اسم من توی برگه فروش انسان باشه اونم به عنوان برده؟!
اشکام یکی یکی سرازیر میشد و نمیتونستم خودمو کنترل کنم بینیم رو بالا کشیدم و بالشتمو بغل کردم و بلند گریه میکردم بعد از شنیدن باز شدن در با کلید پتو رو تا روی سرم روم کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم و هقهقام قابل کنترل نبود....
اون عوضی از در به داخل اومد و صدای قدماشو میشنیدم حتی صدایی درآوردن لباساشو پوشیدن لباس رو میشنیدم...
سعی کردم هقهقامو متوقف کنم...
تکون خوردن ماهیچههای شکمم از گریه ضایعتر نشونم میداد سنگین شدن تخت رو که انگار یه نفر داره کنارم روبروم دراز میکشه رو حس کردم پتو را آروم پایین میکشید که نذاشتم...
نامجون: گریه کردی؟*آروم*
ات:---
پتو رو با زور بیشتری کشید که قدرتم نرسید تا پتو رو روی خودم نگه دارم با صدای بمش زمزمه کرد'چیزی شده؟'
هه توی عوضی به فکر منم هستی؟! صورتم از شدت گریه قرمز شده بود دستمو آروم از روی دهنم برداشتم و لب فاصله دادم
ات: میخوای منو بفروشی؟*بغض*
با نفس عمیقی که کشید و حرف نزدنش مطمئن شدم سرمو تو سینههاش فرو بردم و لباسشو چنگ زدم
ات: من بهت اعتماد کردم با فروش من چی نصیبت میشه ها؟*گریه. داد*
حلقه شدن دستاشو دور کمرم حس کردم ولی بیتوجه بودم چیزی بهش نگفتم چون واقعاً دلم نیاز به یه بغل گرم داشت...
ات: خیلی بدجنسی ازت متنفرم*گریه*
کمی بعد گریههام جاشو به هقهق داد و کمی بعد خوابم برد....
و آخرین چیزی که حس کردم نفس گرمش کنار گردنم بود........
____________
من فیکایی که براشون رای گیری میزارم رو از خوابام اصکی رفتم ولی این خوابم خیلی خفن بود🚶♀️🛐
(شاید بگید چرا از وسط شروع شده، این خواب دیشبم بود🚶♀️🛐)
دستی به خونه کشیدم داشتم کشویی که کنار میز آرایش بود رو تمیز میکردم که با مدارک فروش انسان مواجه شدم چشمام از تعجب چند برابر و ابروهام بالا پرید برگه رو باز کردم و با خوندن اسم خودم تعجبم بیشتر شد و دستام لرزید
" کیم ات توسط کیم نامجون، به یکی از باندهای مافیایی، برده، به فروش میرسد"
دستام جوری میلرزید که بارها برگه روی پام افتاد، حس میکردم قلبم از درون منفجر شده و قطرات خون همچو قطرات باران میریزد نمیتونستم تحمل اینکه کسی که بهش اعتماد کردم از پست بهم خنجر بزنه رو داشته باشم خیسی چند قطره روی کاغذ تو دستم توجهم رو بیشتر جلب کرد....
من.... من کی گریه کردم؟
اشکان بابا عصبانیت پاک کردم و برگه رو سر جاش گذاشتم تنها کاری که الان به ذهنم میرسید دراز کشیدن روی تخت و کشیدن پتو روم بود همین کارم کردم نمیخواستم گریه کنم ولی نمیشد
اشکام رو با عصبانیت پاک کردم و برگه رو سر جاش گذاشتم، چرا بهت اعتماد کردم؟ چرا؟
کی فکرشو میکرد اسم من توی برگه فروش انسان باشه اونم به عنوان برده؟!
اشکام یکی یکی سرازیر میشد و نمیتونستم خودمو کنترل کنم بینیم رو بالا کشیدم و بالشتمو بغل کردم و بلند گریه میکردم بعد از شنیدن باز شدن در با کلید پتو رو تا روی سرم روم کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم و هقهقام قابل کنترل نبود....
اون عوضی از در به داخل اومد و صدای قدماشو میشنیدم حتی صدایی درآوردن لباساشو پوشیدن لباس رو میشنیدم...
سعی کردم هقهقامو متوقف کنم...
تکون خوردن ماهیچههای شکمم از گریه ضایعتر نشونم میداد سنگین شدن تخت رو که انگار یه نفر داره کنارم روبروم دراز میکشه رو حس کردم پتو را آروم پایین میکشید که نذاشتم...
نامجون: گریه کردی؟*آروم*
ات:---
پتو رو با زور بیشتری کشید که قدرتم نرسید تا پتو رو روی خودم نگه دارم با صدای بمش زمزمه کرد'چیزی شده؟'
هه توی عوضی به فکر منم هستی؟! صورتم از شدت گریه قرمز شده بود دستمو آروم از روی دهنم برداشتم و لب فاصله دادم
ات: میخوای منو بفروشی؟*بغض*
با نفس عمیقی که کشید و حرف نزدنش مطمئن شدم سرمو تو سینههاش فرو بردم و لباسشو چنگ زدم
ات: من بهت اعتماد کردم با فروش من چی نصیبت میشه ها؟*گریه. داد*
حلقه شدن دستاشو دور کمرم حس کردم ولی بیتوجه بودم چیزی بهش نگفتم چون واقعاً دلم نیاز به یه بغل گرم داشت...
ات: خیلی بدجنسی ازت متنفرم*گریه*
کمی بعد گریههام جاشو به هقهق داد و کمی بعد خوابم برد....
و آخرین چیزی که حس کردم نفس گرمش کنار گردنم بود........
____________
من فیکایی که براشون رای گیری میزارم رو از خوابام اصکی رفتم ولی این خوابم خیلی خفن بود🚶♀️🛐
۲۰.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.