p51🩸
جسیکا دستشو آورد جلو ....
جسیکا : سلام منم جسیکام .....
جین : خوشبختم .....
یه لبخند کوچولو بهش زدم .....
مونبین : بر میگردیم عمارت هوا داره تاریک میشه .... جین ماشین داری ......
جین : توی جنگ تیر به لاستیک ماشینم خورد پنچر شد ..... جونگ کوک : میتونی بیایی عمارت ما ....
جین : نه مزاحم نمیشم .....
مونبین : تو بهمون امروز کمک کردی ..... باید جبران کنیم ....
جین : باشه پس ...
رفتیم سمت ماشین ها شون .....گوشی مو در آوردم به یوچان زنگ زدم تا بیاد ماشینو ببره .....
جین : الو
یوچان : بله رییس .....
جین : برات یه لوکیشن میفرستم ماشینم خراب شده بیا ببرش ....
یوچان : رییس شما که خوبید اتفاقی که نیوفتاده .....
جین : من خوبم تو بیا من الان کار دارم تا شب بر میگیرم عمارت ......
یوچان : هر چی شما بگید رییس......
سوار ماشین ها شدیم ..... یه ون مشکی که صندلی هاشون رو به روی هم بود ...... اول عمو رفت داخل بعد من دنبال من جونگ کوک ..... جسیکا میخاست بره که مونبین گفت بیاد اینجا پیش ما ...... من روبه روی عمو بودم جونگ کوک کنار من جسیکا روبه روی جونگ کوک ....... در رو بستند به سمت عمارتشو حرکت کردیم .......
توی راه مشغول حرف زدن بودم .... که گوشیم زنگ خورد ...... فندوق بود ..... وای کلا اونو فراموش کرده بودم ..... جواب دادم ......
جین : الو
یوری : خوبی داداش کجا موندی ......!
جین : من یه جای برام کاری پسش ومده با ورقه ها بیا عمارت بعدن من میام .....
یوری : باشه پس من یکم دیگه میرم عمارت ....
جین : میبینمت ...
یوری : میبینمت فعلا ....
جین : فعلا ....
گوشی رو غط کردم ...
عمو بهم نگاه می کرد ...
مونبین : خواهر برادر داری .... ؟
جین : اره دوتا خواهر دارم .... برادر ندارم ....
مونبین : منم همین یه دونه پسر رو دارم .....
جونگ کوک بهم نگاه کرد....
جونگ کوک : تک فرزندی اصلا خوب نیست .....
عمو لبخندی زد ...
بعد از کلی حرف رسیدم عمارتشون ......
عمارتشون مثل عمارت ما بزرگ زیبا بود .... رفتیم داخل عمارت توی سالن عمارت جسیکا مثل قدیم ها ساکت بود اصلا حرف نمیزد مستقیم رفت توی یکی از اتاق ها ..... عمو بهم گفت که بریم توی اتاق اون ..... رفتیم طبقه بالا سمت اتاق عمو ...... منو عمو تنها بودیم نه جونگ کوک نه جسیکا .....
باهم حرف زدیم …. جونگ کوک ومد …بهم پیشنهاد داد که باهم کار کنیم …. بهش گفتم فردا بار بیاد که همو ببینیم ….
جونگ کوک : بار که قبلا همو دیدیم ؟
جین : اره همون …
مونبین : پس فردا همو میبینم شریک ….
یوچان بهم زنگ زد پایین منتظرم بود ….
بلند شدم عمو جونگ کوک هم بلند شدن ….
جین : از دیدنتون خیلی خوشحال شدم اقای جئون …. دست دادیم ….
صورتمو سمت جونگ کوک کردم ….
جین : و همینطور شما اقای جونگ کوک …..
جونگ کوک : جونگ کوک خالی …..
جین : باشه ….
خندیدیم ….. رفتم سمت در جونگ کوک باهام ومد …..
ازش خداحافظی کردم رفتم بیرون یوچان درو برام باز کرد …. نشستم ….. به سمت عمارت حرکت کردیم….. از دیدنشون خیلی خوشحال بودم ….. ولی یوری سا چی …. اونو چطور راضی کنم …..
جسیکا : سلام منم جسیکام .....
جین : خوشبختم .....
یه لبخند کوچولو بهش زدم .....
مونبین : بر میگردیم عمارت هوا داره تاریک میشه .... جین ماشین داری ......
جین : توی جنگ تیر به لاستیک ماشینم خورد پنچر شد ..... جونگ کوک : میتونی بیایی عمارت ما ....
جین : نه مزاحم نمیشم .....
مونبین : تو بهمون امروز کمک کردی ..... باید جبران کنیم ....
جین : باشه پس ...
رفتیم سمت ماشین ها شون .....گوشی مو در آوردم به یوچان زنگ زدم تا بیاد ماشینو ببره .....
جین : الو
یوچان : بله رییس .....
جین : برات یه لوکیشن میفرستم ماشینم خراب شده بیا ببرش ....
یوچان : رییس شما که خوبید اتفاقی که نیوفتاده .....
جین : من خوبم تو بیا من الان کار دارم تا شب بر میگیرم عمارت ......
یوچان : هر چی شما بگید رییس......
سوار ماشین ها شدیم ..... یه ون مشکی که صندلی هاشون رو به روی هم بود ...... اول عمو رفت داخل بعد من دنبال من جونگ کوک ..... جسیکا میخاست بره که مونبین گفت بیاد اینجا پیش ما ...... من روبه روی عمو بودم جونگ کوک کنار من جسیکا روبه روی جونگ کوک ....... در رو بستند به سمت عمارتشو حرکت کردیم .......
توی راه مشغول حرف زدن بودم .... که گوشیم زنگ خورد ...... فندوق بود ..... وای کلا اونو فراموش کرده بودم ..... جواب دادم ......
جین : الو
یوری : خوبی داداش کجا موندی ......!
جین : من یه جای برام کاری پسش ومده با ورقه ها بیا عمارت بعدن من میام .....
یوری : باشه پس من یکم دیگه میرم عمارت ....
جین : میبینمت ...
یوری : میبینمت فعلا ....
جین : فعلا ....
گوشی رو غط کردم ...
عمو بهم نگاه می کرد ...
مونبین : خواهر برادر داری .... ؟
جین : اره دوتا خواهر دارم .... برادر ندارم ....
مونبین : منم همین یه دونه پسر رو دارم .....
جونگ کوک بهم نگاه کرد....
جونگ کوک : تک فرزندی اصلا خوب نیست .....
عمو لبخندی زد ...
بعد از کلی حرف رسیدم عمارتشون ......
عمارتشون مثل عمارت ما بزرگ زیبا بود .... رفتیم داخل عمارت توی سالن عمارت جسیکا مثل قدیم ها ساکت بود اصلا حرف نمیزد مستقیم رفت توی یکی از اتاق ها ..... عمو بهم گفت که بریم توی اتاق اون ..... رفتیم طبقه بالا سمت اتاق عمو ...... منو عمو تنها بودیم نه جونگ کوک نه جسیکا .....
باهم حرف زدیم …. جونگ کوک ومد …بهم پیشنهاد داد که باهم کار کنیم …. بهش گفتم فردا بار بیاد که همو ببینیم ….
جونگ کوک : بار که قبلا همو دیدیم ؟
جین : اره همون …
مونبین : پس فردا همو میبینم شریک ….
یوچان بهم زنگ زد پایین منتظرم بود ….
بلند شدم عمو جونگ کوک هم بلند شدن ….
جین : از دیدنتون خیلی خوشحال شدم اقای جئون …. دست دادیم ….
صورتمو سمت جونگ کوک کردم ….
جین : و همینطور شما اقای جونگ کوک …..
جونگ کوک : جونگ کوک خالی …..
جین : باشه ….
خندیدیم ….. رفتم سمت در جونگ کوک باهام ومد …..
ازش خداحافظی کردم رفتم بیرون یوچان درو برام باز کرد …. نشستم ….. به سمت عمارت حرکت کردیم….. از دیدنشون خیلی خوشحال بودم ….. ولی یوری سا چی …. اونو چطور راضی کنم …..
۱.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.