کتابخانه عشق
کتابخانه عشق
part⁷
ته این:خواهیم دید...
رفت.. فقط من مونده بودم تو مدرسه که با عجله رفتم سمت خونه...رسیدم خونه و به مامانم سلامی کردم و به تهیونگ پیام دادم
'هدفت از رفتار امروزت چی بود؟'
پیامم رو خوند ولی جواب نداد... میدونستم کجاست...پس رفتم پیشش دقیقاً همون جای قبلیش بود رفتم پیشش تا متوجه من شد از جاش بلند شد و بدون نگاه کردن بهم رفت.. نمیتونم درکش کنم
......
فردا
تعطیل بود که با صدایی از خواب بیدار شدم مامانم بود
مادر یونا:دخترم پا شو
یونا:مامان تعطیلم بذار بخوابم
مادر یونا:میدونم...ولی باید از یکی مواظب کنی
یونا:کی
مادر یونا:یوری دختر پنج ماهه همسایه جدیدمون
با خودم گفتم...همسایه جدید؟چرا باید تهیونگ یادم بیفته...بیخیال
یونا:باشه الان میام
تقریباً بعد از یک ربع اومدم دم در داشتم صورتم رو با حوله خشک میکردم
یونا:سلام...خب این کوچولو کج..
که وقتی حولمو از صورتم کشیدم کنار با چهره تهیونگ مواجه شدم هردو تعجب کرده بودیم و با تعجب گفتیم
تهیونگ و یونا:تو؟!
تو ذهن هردوشون این سوال پیچیده بود که این اینجا چیکار میکنه
مادر تهیونگ: ظاهراً همدیگه رو میشناسید!
یونا:خیر من آدمای بیشعور رو نمیشناسم
تهیونگ:به من میگی بیشعور...؟!اصلا میدونی بیشعور کیه؟
یونا: آره خود جنابعالیتون
مادر یونا:خب..ما دیگه میریم
یونا:خیلی ببخشید بچه ۵ ماهه که میگفتید این دراز بی مصرفه؟
مادر یونا:دخترم ادبت...
مامانش خنده ای کرد و گفت
مادر تهیونگ:نه این یکیه و ت...
چشماش رو درشت کرد و گفت
تهیونگ:مامان
مامان تهیونگ:یعنی یوجین برای اینکه حوصلش سر نره گفتم بیاد باهم از بچه نگهداری کنید
یونا:باشه...خداحافظ
بعد از خداحافظی در رو بستم روی مبل دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود
یونا:هی اینجا خونه بابات نیست که اینقدر راحت دراز کشیدی
تهیونگ:شایدم هست
روشو ازم برگردوند
چشم غره ای رفتم و رفتم پیش یوری...داشتم باهاش بازی میکردم
تهیونگ که متوجه بازی کردن من با یوری شد کنجکاو بود نگاهشون کنه برگشت و داشت میدیدشون و لبخند به لبش نشسته بود که چیزی مانعش شد
تهیونگ:یوری از اینجور دلقک بازی ها بدش میاد
یونا:واسه همینه که از خنده غش کرده؟
پا شد اومد پیشم نشست
تهیونگ:بده ببینم بلد نیستی بچه نگه داری
یونا:هی ولش کن
تهیونگ:آبجی خودمه بده
یونا:نه نمیدم
تهیونگ:گفتم بده
یونا:مگه عروسکه؟..الان دست و پاهاش از جاش درمیان ولش کن
دو پارت به نگاه روحتون
این گلبم برای شما آرمی ها😊💜
part⁷
ته این:خواهیم دید...
رفت.. فقط من مونده بودم تو مدرسه که با عجله رفتم سمت خونه...رسیدم خونه و به مامانم سلامی کردم و به تهیونگ پیام دادم
'هدفت از رفتار امروزت چی بود؟'
پیامم رو خوند ولی جواب نداد... میدونستم کجاست...پس رفتم پیشش دقیقاً همون جای قبلیش بود رفتم پیشش تا متوجه من شد از جاش بلند شد و بدون نگاه کردن بهم رفت.. نمیتونم درکش کنم
......
فردا
تعطیل بود که با صدایی از خواب بیدار شدم مامانم بود
مادر یونا:دخترم پا شو
یونا:مامان تعطیلم بذار بخوابم
مادر یونا:میدونم...ولی باید از یکی مواظب کنی
یونا:کی
مادر یونا:یوری دختر پنج ماهه همسایه جدیدمون
با خودم گفتم...همسایه جدید؟چرا باید تهیونگ یادم بیفته...بیخیال
یونا:باشه الان میام
تقریباً بعد از یک ربع اومدم دم در داشتم صورتم رو با حوله خشک میکردم
یونا:سلام...خب این کوچولو کج..
که وقتی حولمو از صورتم کشیدم کنار با چهره تهیونگ مواجه شدم هردو تعجب کرده بودیم و با تعجب گفتیم
تهیونگ و یونا:تو؟!
تو ذهن هردوشون این سوال پیچیده بود که این اینجا چیکار میکنه
مادر تهیونگ: ظاهراً همدیگه رو میشناسید!
یونا:خیر من آدمای بیشعور رو نمیشناسم
تهیونگ:به من میگی بیشعور...؟!اصلا میدونی بیشعور کیه؟
یونا: آره خود جنابعالیتون
مادر یونا:خب..ما دیگه میریم
یونا:خیلی ببخشید بچه ۵ ماهه که میگفتید این دراز بی مصرفه؟
مادر یونا:دخترم ادبت...
مامانش خنده ای کرد و گفت
مادر تهیونگ:نه این یکیه و ت...
چشماش رو درشت کرد و گفت
تهیونگ:مامان
مامان تهیونگ:یعنی یوجین برای اینکه حوصلش سر نره گفتم بیاد باهم از بچه نگهداری کنید
یونا:باشه...خداحافظ
بعد از خداحافظی در رو بستم روی مبل دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود
یونا:هی اینجا خونه بابات نیست که اینقدر راحت دراز کشیدی
تهیونگ:شایدم هست
روشو ازم برگردوند
چشم غره ای رفتم و رفتم پیش یوری...داشتم باهاش بازی میکردم
تهیونگ که متوجه بازی کردن من با یوری شد کنجکاو بود نگاهشون کنه برگشت و داشت میدیدشون و لبخند به لبش نشسته بود که چیزی مانعش شد
تهیونگ:یوری از اینجور دلقک بازی ها بدش میاد
یونا:واسه همینه که از خنده غش کرده؟
پا شد اومد پیشم نشست
تهیونگ:بده ببینم بلد نیستی بچه نگه داری
یونا:هی ولش کن
تهیونگ:آبجی خودمه بده
یونا:نه نمیدم
تهیونگ:گفتم بده
یونا:مگه عروسکه؟..الان دست و پاهاش از جاش درمیان ولش کن
دو پارت به نگاه روحتون
این گلبم برای شما آرمی ها😊💜
۸۴۳
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.