📚روز اول مدرسه📚
پارت ۱
❌❤️عشق ممنوعه ❌❤️
از زبان اکیکو
ساعت ۶ بود و هنوز ۲ ساعت تا ۸ مونده بود امتحان ورودی
دیروز خیلی سخت نبود ولی امروز خیلی خسته بودم پس یک دوش گرفتم ،لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و به سمت میز صبحانه رفتم ،مادرم پشت میز روی صندلی منتظرم نشسته بود .
اکیکو:ا
مادر اکیکو = م
ا : سلام مادر صبح بخیر
م: سلام اکیکو ی عزیزم صبح تو هم بخیر
بعد این مکالمه شروع به خوردن صبحانه ام یعنی اوتمیل با چند تا میوه کردم، بینمون یک سکوت خوبی بود که مادر اون رو شکست.
م: عزیزم مطمعن هستی که بادیگارد نمیخوای ؟
ا:مامان دیروز دربارهی این موضوع حرف زدیم نه نمیخواهم
م: من فقط نگرانتم عزیزم
ا:نه ممنون
سریع صبحانه رو خوردم و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.
به مدرسه رسیدم.ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود وارد مدرسه شدم که یک دست دور گردنم حلقه شد . سرم رو برگردونم و اشیدو رو دیدم .
اشیدو = اش
اکیکو=
اش:اوهایو اکیکو چان
ا: اوه اوهایو اشیدو سان
اش: بیا بریم مدرسه و دانش آموزان رو نشون بدم
ا: های
همه رو تقریباً دیده بودم و بخاطر این که بچه ها فهمیده بودن من کیم و دنبالم بودن که از من امضا بگیرن که یک دفعه به یکی برخوردم و بچه های دیگه حتی اشیدو به محض دیدن اون فرار کردن
از زبان شوتو
از خواب پاشدم ساعت ۷:۳۰ بود.فقط نیم ساعت سریع رفتم دوش گرفتم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم یک نون تست خوردم و مامانم از تو آشپز خونه داد زد عزیزم یادت نره برای دو سال دیگه به یک پارتنر انسان نیاز داری
گفتم نه یادم نرفته و از در رفتم بیرون
رسیدم به مدرسه و به میدوریا برخوردم سلام کردم که
گفت: اوهایو تودوروکی چان راستی شنیدی دانش آموز جدید داریم
گفتم: نه اصلا ، حتی به گوشم هم نخورده
که یک دفعه یکی خورد به من یک عالمه آدم دنبالش بودن که با یکی از نگاه های ترسناک من همشون در رفتن
❌❤️عشق ممنوعه ❌❤️
از زبان اکیکو
ساعت ۶ بود و هنوز ۲ ساعت تا ۸ مونده بود امتحان ورودی
دیروز خیلی سخت نبود ولی امروز خیلی خسته بودم پس یک دوش گرفتم ،لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و به سمت میز صبحانه رفتم ،مادرم پشت میز روی صندلی منتظرم نشسته بود .
اکیکو:ا
مادر اکیکو = م
ا : سلام مادر صبح بخیر
م: سلام اکیکو ی عزیزم صبح تو هم بخیر
بعد این مکالمه شروع به خوردن صبحانه ام یعنی اوتمیل با چند تا میوه کردم، بینمون یک سکوت خوبی بود که مادر اون رو شکست.
م: عزیزم مطمعن هستی که بادیگارد نمیخوای ؟
ا:مامان دیروز دربارهی این موضوع حرف زدیم نه نمیخواهم
م: من فقط نگرانتم عزیزم
ا:نه ممنون
سریع صبحانه رو خوردم و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.
به مدرسه رسیدم.ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود وارد مدرسه شدم که یک دست دور گردنم حلقه شد . سرم رو برگردونم و اشیدو رو دیدم .
اشیدو = اش
اکیکو=
اش:اوهایو اکیکو چان
ا: اوه اوهایو اشیدو سان
اش: بیا بریم مدرسه و دانش آموزان رو نشون بدم
ا: های
همه رو تقریباً دیده بودم و بخاطر این که بچه ها فهمیده بودن من کیم و دنبالم بودن که از من امضا بگیرن که یک دفعه به یکی برخوردم و بچه های دیگه حتی اشیدو به محض دیدن اون فرار کردن
از زبان شوتو
از خواب پاشدم ساعت ۷:۳۰ بود.فقط نیم ساعت سریع رفتم دوش گرفتم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم یک نون تست خوردم و مامانم از تو آشپز خونه داد زد عزیزم یادت نره برای دو سال دیگه به یک پارتنر انسان نیاز داری
گفتم نه یادم نرفته و از در رفتم بیرون
رسیدم به مدرسه و به میدوریا برخوردم سلام کردم که
گفت: اوهایو تودوروکی چان راستی شنیدی دانش آموز جدید داریم
گفتم: نه اصلا ، حتی به گوشم هم نخورده
که یک دفعه یکی خورد به من یک عالمه آدم دنبالش بودن که با یکی از نگاه های ترسناک من همشون در رفتن
۹.۰k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.