پارت 65
کرایه رو حساب کردم و درست روی صندلی همیشگی نشستم.
آهی کشیدم و دستی به روی صندلی کشیدم و با یادآوری
خاطرات اشک به چشمهام نیش زد. چه خاطراتی که ما اینجا
نداشتیم؛ بعضی شبها که با جیمین یواشکی اینجا میاومدیم،
چقدر به اینکه دیوونه هستیم میخندیدم اما حیف چه اون روزها
هم باد شد و به هوا رفت.
قطرات اشک از چشمهام چکید که سرم رو باال آوردم و به
آسمون پر ستاره خیره شدم.
پارسال این موقعه فرانسه بودم برای آموزش پیانو همراه بابا
رفته ب ودیم؛ بابا دنبال کارهاش رفته بود و من هم به کلاسم رفتم.
اونجا هم جیمین رو دیدم؛ اونجا بود که اولین دیدارمون رو کردیم
اما بیخبر از اتفاقات آینده...
هق زدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم و به گریه کردنم
ادامه دادم.
صورتم رو دست کشیدم که نگاهم خورد به یه زوج که کنار هم
نشسته بودن؛ دختره سرش روی شونه پسره بود و پسره هم
دستش رو دور شونه دختره حلقه کرده بود و سرش رو به سر
دختر تکیه داده بود.
نگاه حسرت بارم رو بهشون دوختم. اینجا، جای خیلی از
عاشق هاست
نفس عمیقی کشیدم که بغضم بزرگتر شد و راه گلوم رو بست.
دست هام رو محکم روی گلوم گذاشتم و شروع کردم به تند- تند
نفس عمیق کشیدن که یه دست روی شونم نشست و بعد صدای
یه پیرمرد که با نگرانی گفت:
- دخترم حالت خوبه، چیزیت شده؟
نفسم کم-کم داشت برمیگشت و با نفس-نفس زمزمه کردم:
ت :خو... خوبم... م... ممنون!
پیرمرد که انگار باز هم نگران بود ولی با این حرف من سری
تکون داد و با مهربونی به فروشگاه چند متر اون طرفتر
اشاره کرد و گفت:
- من اونجام دخترم، هرکاری داشتی هستم.
ت :ممنون اقا .
- خواهش دخترم.
پیرمرد که رفت؛ برگشتم و به روبه روم خیره شدم که دوباره
دستی روی شونم قرار گرفت.
با فکر به اینکه همون پیر مرد هست، همونطور که به سمتش
بر میگشتم گفتم:
ت :چشم پدر جا...
با دیدن کسی که کنارمه نفس تو سینم حبس شد و حرفم قطع شد.
باورم نمیشد کسی که کنارمه جیمینه!
خواستم داد بزنم که دستش رو، روی دهنم گذاشت و یواش گفت:
جیمین : آروم، آروم!
]جیمین[
از دور دیدمش و دلم ضعف براش رفت. درست روی صندلی
همیشگی نشسته بود و نور چراغها روی صورتش بود و میشد
از صورت خیسش فهمید که گریه کرده.
یواش بهش نزدیک شدم و با احتیاط دستم رو روی شونش
گذاشتم که برگشت و گفت:
چشم پدرجا...
با دیدنم چشمهش گرد شد و حرفش قطع شد. خواست داد بزنه که
دستم رو، روی دهنش گذاشتم و یواش گفتم:
- آروم، آروم!
ولی بازم تقال کرد که عصبی غریدم:
- کاری باهات ندارم، بفهم!
یه قطره اشک از چشمش چکید که قلب من هم یه لحظه وایساد.
سرش رو تند-تند تکون میداد که گفتم:
جیمین : ت دستم رو بر میدارم، لطفا داد نزن!
کمی نگاهم کرد و سر تکون داد. دستم رو برداشتم که سریع با
صدای بلندی گفت:
ت :چرا اومدی، هان؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
آهی کشیدم و دستی به روی صندلی کشیدم و با یادآوری
خاطرات اشک به چشمهام نیش زد. چه خاطراتی که ما اینجا
نداشتیم؛ بعضی شبها که با جیمین یواشکی اینجا میاومدیم،
چقدر به اینکه دیوونه هستیم میخندیدم اما حیف چه اون روزها
هم باد شد و به هوا رفت.
قطرات اشک از چشمهام چکید که سرم رو باال آوردم و به
آسمون پر ستاره خیره شدم.
پارسال این موقعه فرانسه بودم برای آموزش پیانو همراه بابا
رفته ب ودیم؛ بابا دنبال کارهاش رفته بود و من هم به کلاسم رفتم.
اونجا هم جیمین رو دیدم؛ اونجا بود که اولین دیدارمون رو کردیم
اما بیخبر از اتفاقات آینده...
هق زدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم و به گریه کردنم
ادامه دادم.
صورتم رو دست کشیدم که نگاهم خورد به یه زوج که کنار هم
نشسته بودن؛ دختره سرش روی شونه پسره بود و پسره هم
دستش رو دور شونه دختره حلقه کرده بود و سرش رو به سر
دختر تکیه داده بود.
نگاه حسرت بارم رو بهشون دوختم. اینجا، جای خیلی از
عاشق هاست
نفس عمیقی کشیدم که بغضم بزرگتر شد و راه گلوم رو بست.
دست هام رو محکم روی گلوم گذاشتم و شروع کردم به تند- تند
نفس عمیق کشیدن که یه دست روی شونم نشست و بعد صدای
یه پیرمرد که با نگرانی گفت:
- دخترم حالت خوبه، چیزیت شده؟
نفسم کم-کم داشت برمیگشت و با نفس-نفس زمزمه کردم:
ت :خو... خوبم... م... ممنون!
پیرمرد که انگار باز هم نگران بود ولی با این حرف من سری
تکون داد و با مهربونی به فروشگاه چند متر اون طرفتر
اشاره کرد و گفت:
- من اونجام دخترم، هرکاری داشتی هستم.
ت :ممنون اقا .
- خواهش دخترم.
پیرمرد که رفت؛ برگشتم و به روبه روم خیره شدم که دوباره
دستی روی شونم قرار گرفت.
با فکر به اینکه همون پیر مرد هست، همونطور که به سمتش
بر میگشتم گفتم:
ت :چشم پدر جا...
با دیدن کسی که کنارمه نفس تو سینم حبس شد و حرفم قطع شد.
باورم نمیشد کسی که کنارمه جیمینه!
خواستم داد بزنم که دستش رو، روی دهنم گذاشت و یواش گفت:
جیمین : آروم، آروم!
]جیمین[
از دور دیدمش و دلم ضعف براش رفت. درست روی صندلی
همیشگی نشسته بود و نور چراغها روی صورتش بود و میشد
از صورت خیسش فهمید که گریه کرده.
یواش بهش نزدیک شدم و با احتیاط دستم رو روی شونش
گذاشتم که برگشت و گفت:
چشم پدرجا...
با دیدنم چشمهش گرد شد و حرفش قطع شد. خواست داد بزنه که
دستم رو، روی دهنش گذاشتم و یواش گفتم:
- آروم، آروم!
ولی بازم تقال کرد که عصبی غریدم:
- کاری باهات ندارم، بفهم!
یه قطره اشک از چشمش چکید که قلب من هم یه لحظه وایساد.
سرش رو تند-تند تکون میداد که گفتم:
جیمین : ت دستم رو بر میدارم، لطفا داد نزن!
کمی نگاهم کرد و سر تکون داد. دستم رو برداشتم که سریع با
صدای بلندی گفت:
ت :چرا اومدی، هان؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
۴.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.