عمارت خونین(پارت۱۶)🖤
احساس میکردم اگه به نامجون بگم زشت میشه ولی نگه برای من مهم بود؟چرا مهم بود؟
همش این فکرا توی سرم میپیچید انگاری ذهنم را محاصره کرده بودند
ا٫ت:
بلاخره بعد چند دیقه رسیدیم نصف شب بود مه عجیبی همه جارا گرفته بود وهوا خیلی سرد بود واقعا یکی وسط این تاریکی دیوونه میشد خصوصا اگه یکادمی باشه که از تاریکی میترسید لبخند تلخی زدم دیدیم از ماشین پیاده شد ودوباره دستما محکم گرفت وکشون کشون برد سمت عمارت
دیگه از کاراراش خسته شده بودم انقدر دستم از شدت فشاری که اورده بود درد میکرد که دیگه جیغ نمیزدم
نمیگفتم درد میگیره اروم تر بگیر
فقط بی صدا اشک میریختم هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد فقط چشم هام بودند که اشک ها تند تند ازشون جاری میشدند
محکم پرتم کرد توی اتاق ودرا روم قفل کرد
حتی دیگه مثل قبل نمیگفتم چرا داری درا قفل میکنی
اروم به سمت کنج دیوار حرکت کردم واروم اروم نشستم اشک توی چشمام حلقه میزد وتیله چشمام میلرزید رفتم دستشویی بعد اومدم دیدم ساعت ۴ نصف شب باورم نمیشد این موقع بیرون بودم البته اگه اون روانی نبود صدرصد از ترس میمیردم چراغا بستم وچشماما روی هم گذاشتم
جونگکوک:
به سمت اتاقم حرکت کردم
درا باز کردم ونشستم روی مبل
چراغا بسته بودمد واین بیشتر جو اتاق را تاریک وغمگین میکرد
یک لیوان ویسکی برداشنم خوردم همش توی فکر بودم همش یک چیزی ذهنما درگیر کرده بود نمیدونم چی بود ولی میدونستم انقدر درگیرشم که بعد از این همه خستگی نمیتونم بخوابم توی فکر بودم که یادم افتاد باید داروی تهیونگ را بدم
به سمت اتاق تهیونگ رفتم
دیدم جیمین روی مبل خوابش برده ولی انگار تهیونگ زیاد حالش خوب نبود خیلی عرق کرده بود
سریع پارچ اب را برداشتم ویک لیوان براش اب ریختم قرص را دادم بهش خورد همون موقع جیمین بیدار شد انگار دستپاچه شده بود
جیمین:ارباب کی اومدید؟ببخشید نفعمدیم
جونگکوک:مهم نیست تو بخواب خسته شدی به هر حال داروش را دادم
وبه سمت در رفتم باز رفتم سمت اتاقم
امروز همه چی خیلی عجیب بود باز صدای گریع اومد
دیدم از اتاق این دخترس
به سمتش رفتم گوشما چسبوندم به در
ا٫ت:خدایا خدایاا این همه سختی کشیدم بس نبود؟انقدر تنهایی کشیدم انقدر شبای ترسناکی را بذون بودن کسی گذروندم که شمارشش از دستم رها شده چرا باید عذاب بیشتر هر روز بهم وارد بشه دارم چیزایی را تجربه میکردم که حتی وقتی توی داستانا میخوندم هم باورم نمیشد واقعی باشند خیلی سخته اینکه الکی یکنفر ازت متنفر باشه اصلا چرا منا اینجا نگه میدارند؟چرا؟حداقل بکشنم انقدری اون روانی اذیتم کرده که دیگه به مرگ هم راضی شدم
ا٫ت:تند تند اشک میریختم واینادرا با خدا میگفتم که یک دفعه در باز شد..
سلام بچه هااا من اومدم پارت جدید را گذاشنم لطفا حوایت کیند ونظراتتون را بزارید
همش این فکرا توی سرم میپیچید انگاری ذهنم را محاصره کرده بودند
ا٫ت:
بلاخره بعد چند دیقه رسیدیم نصف شب بود مه عجیبی همه جارا گرفته بود وهوا خیلی سرد بود واقعا یکی وسط این تاریکی دیوونه میشد خصوصا اگه یکادمی باشه که از تاریکی میترسید لبخند تلخی زدم دیدیم از ماشین پیاده شد ودوباره دستما محکم گرفت وکشون کشون برد سمت عمارت
دیگه از کاراراش خسته شده بودم انقدر دستم از شدت فشاری که اورده بود درد میکرد که دیگه جیغ نمیزدم
نمیگفتم درد میگیره اروم تر بگیر
فقط بی صدا اشک میریختم هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد فقط چشم هام بودند که اشک ها تند تند ازشون جاری میشدند
محکم پرتم کرد توی اتاق ودرا روم قفل کرد
حتی دیگه مثل قبل نمیگفتم چرا داری درا قفل میکنی
اروم به سمت کنج دیوار حرکت کردم واروم اروم نشستم اشک توی چشمام حلقه میزد وتیله چشمام میلرزید رفتم دستشویی بعد اومدم دیدم ساعت ۴ نصف شب باورم نمیشد این موقع بیرون بودم البته اگه اون روانی نبود صدرصد از ترس میمیردم چراغا بستم وچشماما روی هم گذاشتم
جونگکوک:
به سمت اتاقم حرکت کردم
درا باز کردم ونشستم روی مبل
چراغا بسته بودمد واین بیشتر جو اتاق را تاریک وغمگین میکرد
یک لیوان ویسکی برداشنم خوردم همش توی فکر بودم همش یک چیزی ذهنما درگیر کرده بود نمیدونم چی بود ولی میدونستم انقدر درگیرشم که بعد از این همه خستگی نمیتونم بخوابم توی فکر بودم که یادم افتاد باید داروی تهیونگ را بدم
به سمت اتاق تهیونگ رفتم
دیدم جیمین روی مبل خوابش برده ولی انگار تهیونگ زیاد حالش خوب نبود خیلی عرق کرده بود
سریع پارچ اب را برداشتم ویک لیوان براش اب ریختم قرص را دادم بهش خورد همون موقع جیمین بیدار شد انگار دستپاچه شده بود
جیمین:ارباب کی اومدید؟ببخشید نفعمدیم
جونگکوک:مهم نیست تو بخواب خسته شدی به هر حال داروش را دادم
وبه سمت در رفتم باز رفتم سمت اتاقم
امروز همه چی خیلی عجیب بود باز صدای گریع اومد
دیدم از اتاق این دخترس
به سمتش رفتم گوشما چسبوندم به در
ا٫ت:خدایا خدایاا این همه سختی کشیدم بس نبود؟انقدر تنهایی کشیدم انقدر شبای ترسناکی را بذون بودن کسی گذروندم که شمارشش از دستم رها شده چرا باید عذاب بیشتر هر روز بهم وارد بشه دارم چیزایی را تجربه میکردم که حتی وقتی توی داستانا میخوندم هم باورم نمیشد واقعی باشند خیلی سخته اینکه الکی یکنفر ازت متنفر باشه اصلا چرا منا اینجا نگه میدارند؟چرا؟حداقل بکشنم انقدری اون روانی اذیتم کرده که دیگه به مرگ هم راضی شدم
ا٫ت:تند تند اشک میریختم واینادرا با خدا میگفتم که یک دفعه در باز شد..
سلام بچه هااا من اومدم پارت جدید را گذاشنم لطفا حوایت کیند ونظراتتون را بزارید
۵.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.