اولین حس...پارت بیست و دو
نامجون بعد از نیم ساعت به اتاق جیمین رفت و روی مبل نشست:
ن:خوبی؟
ج:نمیدونم
ن:تو اینجوری نبودی چت شده؟
جیمین به یه نقطه خیره شده بود و حرفی نمیزد.
ن:شنیدم یکی رو که گروگان گرفته بودن خودت رفتی نجات دادی.
ج:آآه اره
ن:قضیه همین گروگانه ست؟
ج:اوهوم
ن:تو هر کس که توی ماموریت جا میموند رو میکشتی پس چرا؟
ج:اینو نتونستم بکشم.
ن:چرا؟
جیمین دستشو برد لای موهاش و با کلافگی جواب داد:
ج:دیگه مغزم کار نمیکنه هیچی نمیدونم.نمیدونم چرا اوردمش اینجا،چرا رفتم دنبالش،چرا رفتم بیمارستان،چرا دستشو گرفتم..باورت میشه؟اونم من 😨منی که جواب سلام بقیه رو به زور میدادم...وای خدااا
ن:فهمیدم چت شده.
جیمین سرشو اورد بالا
ج:چی؟
ن:عاشقش شدی
ج:امکان نداره...چرا اینو میگی؟
ن:تو وقتی هم که رز رو دوست داشتی حالت همین جوری بود.
ج:نه اینجوری نبودم
ن:یادت رفته؟بعدش فهمیدی جاسوسه و فقط برای گول زدن تو اومده،همه ثروتتو بالا کشید بعد ولت کرد الان هم اصلا معلوم نیست کجاست.
ج:این فرق داره
ن:چه فرقی داره؟
جیمین تمام ماجرای خودشو الیزا رو برای نامجون تعریف کرد:
ن:ببین از این چیزایی که تو برام تعریف کردی فهمیدم اون عاشقت نیست.
جیمین از پشت میز بلند شد و کنار نامجون نشست:
ج:میدونی هیونگ...من تو این مدت خیلی دوست داشتم بهش نزدیک باشم همش باهاش حرف بزنم ولی امروز فهمیدم اون منو دوست نداره.
ن:اون هیچ مردی رو دوست نداره کل زندگیش رو فقط مبارزه کرده و اصلا به این چیزا فکر نمیکنه.
ج:میگی چیکار کنم؟
ن:اون نمیخوادت،راحتش بذار.
جیمین نامجون رو بغل کرد و با بغضی که تو صداش بود،به نامجون گفت:
ج:میخواستم فراموشش کنم اما نشد، هر چی منو از خودش دور میکنه من میخوام نزدیکش باشم.
ن:خب...میخوای با خودش صحبت کن این مسئله رو بهش بگو...بگو که دوسش داری.
ج:فکر نمیکنم خوشش بیاد،به خاطر همین میترسم وقتی بهش بگم بره.
ن:پس میخوای چیکار کنی؟
ج:فقط میخوام نگاش کنم...
ن:خوبی؟
ج:نمیدونم
ن:تو اینجوری نبودی چت شده؟
جیمین به یه نقطه خیره شده بود و حرفی نمیزد.
ن:شنیدم یکی رو که گروگان گرفته بودن خودت رفتی نجات دادی.
ج:آآه اره
ن:قضیه همین گروگانه ست؟
ج:اوهوم
ن:تو هر کس که توی ماموریت جا میموند رو میکشتی پس چرا؟
ج:اینو نتونستم بکشم.
ن:چرا؟
جیمین دستشو برد لای موهاش و با کلافگی جواب داد:
ج:دیگه مغزم کار نمیکنه هیچی نمیدونم.نمیدونم چرا اوردمش اینجا،چرا رفتم دنبالش،چرا رفتم بیمارستان،چرا دستشو گرفتم..باورت میشه؟اونم من 😨منی که جواب سلام بقیه رو به زور میدادم...وای خدااا
ن:فهمیدم چت شده.
جیمین سرشو اورد بالا
ج:چی؟
ن:عاشقش شدی
ج:امکان نداره...چرا اینو میگی؟
ن:تو وقتی هم که رز رو دوست داشتی حالت همین جوری بود.
ج:نه اینجوری نبودم
ن:یادت رفته؟بعدش فهمیدی جاسوسه و فقط برای گول زدن تو اومده،همه ثروتتو بالا کشید بعد ولت کرد الان هم اصلا معلوم نیست کجاست.
ج:این فرق داره
ن:چه فرقی داره؟
جیمین تمام ماجرای خودشو الیزا رو برای نامجون تعریف کرد:
ن:ببین از این چیزایی که تو برام تعریف کردی فهمیدم اون عاشقت نیست.
جیمین از پشت میز بلند شد و کنار نامجون نشست:
ج:میدونی هیونگ...من تو این مدت خیلی دوست داشتم بهش نزدیک باشم همش باهاش حرف بزنم ولی امروز فهمیدم اون منو دوست نداره.
ن:اون هیچ مردی رو دوست نداره کل زندگیش رو فقط مبارزه کرده و اصلا به این چیزا فکر نمیکنه.
ج:میگی چیکار کنم؟
ن:اون نمیخوادت،راحتش بذار.
جیمین نامجون رو بغل کرد و با بغضی که تو صداش بود،به نامجون گفت:
ج:میخواستم فراموشش کنم اما نشد، هر چی منو از خودش دور میکنه من میخوام نزدیکش باشم.
ن:خب...میخوای با خودش صحبت کن این مسئله رو بهش بگو...بگو که دوسش داری.
ج:فکر نمیکنم خوشش بیاد،به خاطر همین میترسم وقتی بهش بگم بره.
ن:پس میخوای چیکار کنی؟
ج:فقط میخوام نگاش کنم...
۳.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.