فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۴
از زبان ا/ت
گفتم : منظورت چیه ؟من که قرار نیست تا آخره عمرم زندانی تو باشم
گفت : اما الان تو مال منی چه بخوای چه نخوای باید باهاش کنار بیای
گفتم : من مال تو نیستم...من فقط مال خودمم
محکم مچ دستم رو گرفت و آورد بالا گفت : پارک ا/ت مراقب باش اعصاب منو خورد نکنی وگرنه هر بلایی سرت بیاد تقصیره خودته
مچم داشت میشکست گفتم : آی...ول کن...
مچم رو ول کرد و رفت بیرون دوباره همون خانمه اومد داخل مچم رو گرفته بودم
همون خانمه گفت : ا/ت من بهت میگم چرا اینجایی
با چهرهای در هم رفته نگاش کردم اومد جلوم و گفت : تو دختره پارک سویون هستی ؟ آروم گفتم: بله
گفت : اگر جونگ کوک اونجا تو رو نمیدید و نمی خرید هم بالاخره قرار بود یه روزی کارِت به این عمارت بکشه پدره تو با پدره جونگ کوک شریک بودن یه روزی پدرت کارای خلاف پدره جونگ کوک رو لو میده به پلیس و تمام دارایی پدره جونگ کوک رو بالا میکشه و همه رو به اسم دخترش که تو هستی میکنه وقتی هم از زندان میاد بیرون میاد سراغ پدرت اما پدره تو باعث مرگش میشه
گفتم : من حتی روحمم خبر نداشت...اون الان از من چی میخواد
گفت : اون تو رو میخواد
گفتم : چی...چرا منو میخواد
از زبان کوک
اون دختر خیلی زیبا و معصومه من نمیتونم باهاش کاری کنم...اگر ناخودآگاه بهش صدمهای بزنم این منم که پشیمون میشم...چرا اینقدر قلبم نرم شده...چی دارم میگم تکیه دادم به صندلیم به بیرون از پنجره خیره شدم...دنیا همیشه برام سیاه و سفید بوده اون پارک سویون لعنتی زندگی منو جهنم کرد...اما من الان دارم با فکره دخترش خودمو دیوونه میکنم
دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
اومد داخل خانمه نینا بود ( همون خانم میانسال اون جونگ کوک رو بزرگ کرده )
اومد نشست روی صندلی روبه روم گفت : جونگ کوک
گفتم : منظورت چیه ؟من که قرار نیست تا آخره عمرم زندانی تو باشم
گفت : اما الان تو مال منی چه بخوای چه نخوای باید باهاش کنار بیای
گفتم : من مال تو نیستم...من فقط مال خودمم
محکم مچ دستم رو گرفت و آورد بالا گفت : پارک ا/ت مراقب باش اعصاب منو خورد نکنی وگرنه هر بلایی سرت بیاد تقصیره خودته
مچم داشت میشکست گفتم : آی...ول کن...
مچم رو ول کرد و رفت بیرون دوباره همون خانمه اومد داخل مچم رو گرفته بودم
همون خانمه گفت : ا/ت من بهت میگم چرا اینجایی
با چهرهای در هم رفته نگاش کردم اومد جلوم و گفت : تو دختره پارک سویون هستی ؟ آروم گفتم: بله
گفت : اگر جونگ کوک اونجا تو رو نمیدید و نمی خرید هم بالاخره قرار بود یه روزی کارِت به این عمارت بکشه پدره تو با پدره جونگ کوک شریک بودن یه روزی پدرت کارای خلاف پدره جونگ کوک رو لو میده به پلیس و تمام دارایی پدره جونگ کوک رو بالا میکشه و همه رو به اسم دخترش که تو هستی میکنه وقتی هم از زندان میاد بیرون میاد سراغ پدرت اما پدره تو باعث مرگش میشه
گفتم : من حتی روحمم خبر نداشت...اون الان از من چی میخواد
گفت : اون تو رو میخواد
گفتم : چی...چرا منو میخواد
از زبان کوک
اون دختر خیلی زیبا و معصومه من نمیتونم باهاش کاری کنم...اگر ناخودآگاه بهش صدمهای بزنم این منم که پشیمون میشم...چرا اینقدر قلبم نرم شده...چی دارم میگم تکیه دادم به صندلیم به بیرون از پنجره خیره شدم...دنیا همیشه برام سیاه و سفید بوده اون پارک سویون لعنتی زندگی منو جهنم کرد...اما من الان دارم با فکره دخترش خودمو دیوونه میکنم
دره اتاقم زده شد گفتم : بیا تو
اومد داخل خانمه نینا بود ( همون خانم میانسال اون جونگ کوک رو بزرگ کرده )
اومد نشست روی صندلی روبه روم گفت : جونگ کوک
۱۱۰.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.