چند پارتی بخش اخر
فیک کوتاه شوگا🐳
"سفر به ایران"🧳🛩
پارت 2
"در خانهی ا.ت"
شوگا ویو:
بالاخره رسیدیمممم هوففففف...درسته میگن هیچجا خونهی خود آدم نمیشه ولی من تو خونهی ا.ت اینا راحت ترم!
_پدر جان...
+ایشششش خودشیرین!
٪جانم؟
_حالا که تابستونه میشه مثل اوندفعه بریم پشت بوم تو پشه بند بخوابیم؟
٪حتما چراکه نه!
+مامان خوشگلمممم
×بله دخترم؟
+میشه من امشب پیش شما بخوابم؟خیلیییی دلم براتون تنگ شده!
×چرا نشه؟ امشب بغل خودم میخوابی!...یونگی پسرم بیا کمک کن ناهار رو بیارم!
_چشم مامان اومدم!
بوی غذا کل شهرو برداشته بود! چقدر این غذا رو دوست داشتم! انگار تنها چیزی بود که باهاش سیر میشدم!مامان ا.ت از کابینت چندتا جعبه درآورد که توش یسری ظرف بود....ولی...انگار دست نخورده بودن! آخه توی پلاستیک پیچیده شده بودن! ظرفا خیلی قشنگ بودن و من تاحالا ازینا توی خونهی ا.ت اینا ندیده بودم...امسال دومین ساله که من و ا.ت ازدواج کردیم و به خونهشون میایم سال قبل مامان بابای ا.ت اصلا رابطهی خوبی با من نداشتن! ولی بعد یه مدت دیگع نمیزاشتن برگردیم خونه!
_مامان...
×جانم پسرم؟
_میگم...این ظرفا نوئن؟
×آره عزیزم!...اینا رو خیلی وقت پیش خریدم و برای مهمونای ویژه نگرشون داشته بودم که بالاخره مهمونای ویژمون رسیدن!
ا.ت برام گفته بود که تو ایران همه یسری ظروف استفاده نشده و قشنگ دارن که برای مهمون استفادت میکنن! ولی من بهش خندیدم و گفتم مگه ظرف مهمون هم جدا میکنن؟حالا باورم شد...
سفره رو انداختیم خواستم سر سفره بشیم ولی شلوارم اذیتم میکرد...
_پدر جان...شرمنده...میشه ازون شلوار گشاد هاتون بهم بدید؟
+منظورت شلوار کردیه؟
_آره همون!
+آره بابا میشه بهش بدید؟دفعهی قبل وقت نکردم ازش عکس بگیرم! میخوام تو اینستاگرام بزارمش!
_خیلیم دلت بخواد! شلوار به این راحتی!
٪بیا یونگی جان...اینو برای تو خریدم! حالا که انقدر دوست داری ببر تو کره هم استفاده کن!
+یونگی جان من اینو تو بیرون نپوشی!
_چرا؟
+من صحبتی ندارم!
یونگی شلوار و گرفت تشکر کرد بعدش رفت تا بپوشتش انگار خیلی خوشحال بود! آخه تو براش شلوارای تنگ میخریدی و دوست نداشتی شلوارای گل گشاد بپوشه!
پ.ن:"آخی بچم پاهاش نیاز داره هوا بخوره خو!"
یونگی با شلوار آبی سفید گشادش درحالی که دستشو تو جیبش کرده بود اومد و سر سفره نشستو تغریبا کل سفره رو درو کرد!
.
.
.
تغریبا دیگه ساعت دو شده بود...تو و مامانت داشتین صحبت میکردین تو این یه سال کلی حرف نزده داشتید... بابات و یونگی هم داشتن تخمه میشکستن و گیم میزدن که یهو...
زارت...زارت...زارت...زارت...
صدای ساعتتون درومد !
×اع چه زود گذشت! ساعت دو شد! خب دیگه آقایون! وقتشه برید بخوابید!
_مامان جون لطفااااا شوهر عزیزتون همش تقلب میکنهههه
+نخیر تو خوب بازی نمیکنی
_فقط یه دست دیگه! لطفااااا
٪این دست هم میبازی مرد جوان...این موها تو آسیاب سفید نشدن که...گللللللل توی دروازهههه 3 هیچچچچچ
یونگی یواش اومد نزدیکتو گفت:
ا.ت...تو ایران مردم به موهاشون آرد میزنن تا سفید شه؟
+نه عزیزم این ضرب المثله! یعنی این موهای سفیدش نشونهی تجربس!
_اعععع چنگده جالب! پدرررر وایسید بیام منم از تجربه هاتون استفاده کنم!
تو و مامانت توی اتاق جاتونو انداختید و شوگا و بابات رو پشت بوم رفتی و لباستو عوض کردی و یه بلیز شلوار مخمل بنفش که با یونگی ست بود رو پوشیدی و مسواک زدی و رفتی که بخوابی...
دو ساعت بعد...:
_پیس...پیس پیس....ا.ت یاااااححح...چاگیا...بیداری؟
+یونگی! نصفه شبی اینجا چیکار میکنی؟
_بدون تو خوابم نمیبره!
+بیا برو بخواب منکه هر شب ور دل خودتم!
یونگی دستو کشید و بردت توی اتاق خودت که طبقهی بالا بود...
+یااااا چیکار میکنی!
_هیششششش!الان بیدار میشن!
خواستی حرف بزنی که انگشتشو روی لبات کشید و توهم همینطوز شکه نگاش میکردی...لبخند زد و سرشو آروم پایین آورد و بوسهای روی لبات گذاشت
_ازون موقع ای که اومدیم اینجا دیگه بهم لبخند نمیزنی...یعنی انقدر حسودی خانم کوچولو؟ هوم؟ اگه بدونم تو اذیت میشی دیگه اینجا نمیایم...فقط لبخندتو ازم نگیر...
+یونگی من...
"سفر به ایران"🧳🛩
پارت 2
"در خانهی ا.ت"
شوگا ویو:
بالاخره رسیدیمممم هوففففف...درسته میگن هیچجا خونهی خود آدم نمیشه ولی من تو خونهی ا.ت اینا راحت ترم!
_پدر جان...
+ایشششش خودشیرین!
٪جانم؟
_حالا که تابستونه میشه مثل اوندفعه بریم پشت بوم تو پشه بند بخوابیم؟
٪حتما چراکه نه!
+مامان خوشگلمممم
×بله دخترم؟
+میشه من امشب پیش شما بخوابم؟خیلیییی دلم براتون تنگ شده!
×چرا نشه؟ امشب بغل خودم میخوابی!...یونگی پسرم بیا کمک کن ناهار رو بیارم!
_چشم مامان اومدم!
بوی غذا کل شهرو برداشته بود! چقدر این غذا رو دوست داشتم! انگار تنها چیزی بود که باهاش سیر میشدم!مامان ا.ت از کابینت چندتا جعبه درآورد که توش یسری ظرف بود....ولی...انگار دست نخورده بودن! آخه توی پلاستیک پیچیده شده بودن! ظرفا خیلی قشنگ بودن و من تاحالا ازینا توی خونهی ا.ت اینا ندیده بودم...امسال دومین ساله که من و ا.ت ازدواج کردیم و به خونهشون میایم سال قبل مامان بابای ا.ت اصلا رابطهی خوبی با من نداشتن! ولی بعد یه مدت دیگع نمیزاشتن برگردیم خونه!
_مامان...
×جانم پسرم؟
_میگم...این ظرفا نوئن؟
×آره عزیزم!...اینا رو خیلی وقت پیش خریدم و برای مهمونای ویژه نگرشون داشته بودم که بالاخره مهمونای ویژمون رسیدن!
ا.ت برام گفته بود که تو ایران همه یسری ظروف استفاده نشده و قشنگ دارن که برای مهمون استفادت میکنن! ولی من بهش خندیدم و گفتم مگه ظرف مهمون هم جدا میکنن؟حالا باورم شد...
سفره رو انداختیم خواستم سر سفره بشیم ولی شلوارم اذیتم میکرد...
_پدر جان...شرمنده...میشه ازون شلوار گشاد هاتون بهم بدید؟
+منظورت شلوار کردیه؟
_آره همون!
+آره بابا میشه بهش بدید؟دفعهی قبل وقت نکردم ازش عکس بگیرم! میخوام تو اینستاگرام بزارمش!
_خیلیم دلت بخواد! شلوار به این راحتی!
٪بیا یونگی جان...اینو برای تو خریدم! حالا که انقدر دوست داری ببر تو کره هم استفاده کن!
+یونگی جان من اینو تو بیرون نپوشی!
_چرا؟
+من صحبتی ندارم!
یونگی شلوار و گرفت تشکر کرد بعدش رفت تا بپوشتش انگار خیلی خوشحال بود! آخه تو براش شلوارای تنگ میخریدی و دوست نداشتی شلوارای گل گشاد بپوشه!
پ.ن:"آخی بچم پاهاش نیاز داره هوا بخوره خو!"
یونگی با شلوار آبی سفید گشادش درحالی که دستشو تو جیبش کرده بود اومد و سر سفره نشستو تغریبا کل سفره رو درو کرد!
.
.
.
تغریبا دیگه ساعت دو شده بود...تو و مامانت داشتین صحبت میکردین تو این یه سال کلی حرف نزده داشتید... بابات و یونگی هم داشتن تخمه میشکستن و گیم میزدن که یهو...
زارت...زارت...زارت...زارت...
صدای ساعتتون درومد !
×اع چه زود گذشت! ساعت دو شد! خب دیگه آقایون! وقتشه برید بخوابید!
_مامان جون لطفااااا شوهر عزیزتون همش تقلب میکنهههه
+نخیر تو خوب بازی نمیکنی
_فقط یه دست دیگه! لطفااااا
٪این دست هم میبازی مرد جوان...این موها تو آسیاب سفید نشدن که...گللللللل توی دروازهههه 3 هیچچچچچ
یونگی یواش اومد نزدیکتو گفت:
ا.ت...تو ایران مردم به موهاشون آرد میزنن تا سفید شه؟
+نه عزیزم این ضرب المثله! یعنی این موهای سفیدش نشونهی تجربس!
_اعععع چنگده جالب! پدرررر وایسید بیام منم از تجربه هاتون استفاده کنم!
تو و مامانت توی اتاق جاتونو انداختید و شوگا و بابات رو پشت بوم رفتی و لباستو عوض کردی و یه بلیز شلوار مخمل بنفش که با یونگی ست بود رو پوشیدی و مسواک زدی و رفتی که بخوابی...
دو ساعت بعد...:
_پیس...پیس پیس....ا.ت یاااااححح...چاگیا...بیداری؟
+یونگی! نصفه شبی اینجا چیکار میکنی؟
_بدون تو خوابم نمیبره!
+بیا برو بخواب منکه هر شب ور دل خودتم!
یونگی دستو کشید و بردت توی اتاق خودت که طبقهی بالا بود...
+یااااا چیکار میکنی!
_هیششششش!الان بیدار میشن!
خواستی حرف بزنی که انگشتشو روی لبات کشید و توهم همینطوز شکه نگاش میکردی...لبخند زد و سرشو آروم پایین آورد و بوسهای روی لبات گذاشت
_ازون موقع ای که اومدیم اینجا دیگه بهم لبخند نمیزنی...یعنی انقدر حسودی خانم کوچولو؟ هوم؟ اگه بدونم تو اذیت میشی دیگه اینجا نمیایم...فقط لبخندتو ازم نگیر...
+یونگی من...
۸۱.۹k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.