تق تق٫(منحرفا:واتتتتت)
تقتق٫(منحرفا:واتتتتت)
_اقای ویریا!
دستی روی پشتم حس میکنم٫
_همیشه که قرار نیست تو دفترم باشم
_آآآآاقای....و.ویریا!
ارتباط چشمی سخت ترین کاریه که میتونم انجام بدم....اونم مقابل چشمای ویریا..سرخ شدن٫
آقای ویریا دستشو روی دستگیرهی در فشار میده و جوری نگاه میکنه که انگار باید گورمو گم کنم...
_اقای ویری..
_اقایِِِ ویریا! خنده های بلند٫
_به مدت یک هفته برکناری میخام.
٫چند روز بعد٫
از کالسکه پیاده میشم و دستم و روی کلاهم محکم میکنم.
پاهام سفت شد و چشمام گرد!
_ژینورا!
_کُ...کوانتای!
امادهی هر رخدادی بودم..و.ولی نه گریهی ژینورا!
_کوانتای...!
بغلش میکنم و بلند میشم٫
_بریم ژینورا دیگه کوانتای پیشته!
حس عجیبیه انگار صد سال گذشته از رفتن من به عمارت ویریا!
ژینورا با سرعت به سمت در میدوعه و در و باز میکنه...خب..خب روم نمیشه برم داخل..
استرس دست و پامو و به لرزه درآورده بود.
میرم داخل و در و میبندم...
_سلام پدر
خونه پر از دود شده بود...بوی گندی که تو خونه میپیچید حالم و به هم زده بود.
پدر رویی برمی گردونه و از جا بلند میشه٫
_کوانتای...عجب دلت اومد به خونه به سر بزنی
_اما پدر
پدر میخنده و دستی روی سرش میکشه
_تو که شوخیای من و یادته!
لبخندی میزنم تا پدر مبادا فک کنه چیزی که گفته برام جالب نبود!ولی اصن جالب نبود.
_اقای ویریا!
دستی روی پشتم حس میکنم٫
_همیشه که قرار نیست تو دفترم باشم
_آآآآاقای....و.ویریا!
ارتباط چشمی سخت ترین کاریه که میتونم انجام بدم....اونم مقابل چشمای ویریا..سرخ شدن٫
آقای ویریا دستشو روی دستگیرهی در فشار میده و جوری نگاه میکنه که انگار باید گورمو گم کنم...
_اقای ویری..
_اقایِِِ ویریا! خنده های بلند٫
_به مدت یک هفته برکناری میخام.
٫چند روز بعد٫
از کالسکه پیاده میشم و دستم و روی کلاهم محکم میکنم.
پاهام سفت شد و چشمام گرد!
_ژینورا!
_کُ...کوانتای!
امادهی هر رخدادی بودم..و.ولی نه گریهی ژینورا!
_کوانتای...!
بغلش میکنم و بلند میشم٫
_بریم ژینورا دیگه کوانتای پیشته!
حس عجیبیه انگار صد سال گذشته از رفتن من به عمارت ویریا!
ژینورا با سرعت به سمت در میدوعه و در و باز میکنه...خب..خب روم نمیشه برم داخل..
استرس دست و پامو و به لرزه درآورده بود.
میرم داخل و در و میبندم...
_سلام پدر
خونه پر از دود شده بود...بوی گندی که تو خونه میپیچید حالم و به هم زده بود.
پدر رویی برمی گردونه و از جا بلند میشه٫
_کوانتای...عجب دلت اومد به خونه به سر بزنی
_اما پدر
پدر میخنده و دستی روی سرش میکشه
_تو که شوخیای من و یادته!
لبخندی میزنم تا پدر مبادا فک کنه چیزی که گفته برام جالب نبود!ولی اصن جالب نبود.
۷۶۶
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.