یین و یانگ (پارت ۵۸)
یه خونه ی ویلایی بود که تقریبا شکل عمارت بود . بردم داخل خونه ، خونه ی قشنگ و مرتبی بود . از خونه ی یه پسر مجرد همچین نظمی بعیده .(حالا نه که خودش جمع کرده ، خدمتکار تمیز کرده😒) رفتیم طبقه ی بالا ی خونه . در یه اتاق رو باز کرد . اتاق ساده و شیکی بود . به نظر می رسید اتاق مهمان باشه ، چون جز تخت و دراور و کمد چیزی توی اتاق نبود . خیلی آروم گذاشتم روی تخت و پتو کشید روم .
کوک : همینجا استراحت کن تا من بیام . تخت گرم و نرمی بود . با کلی تقلا به سمت راست غلتیدم ، عادت دارم روی دست راستم بخوابم . یکم به دور و برم نگاه کردم ، اتاق یه پنجره بزرگ داشت که نور خوبی به اتاق می داد . اتاق دنج و قشنگی بود . چند دقیقه همینجور توی افکارم بودم...***کوک در زود و اومد داخل . یه سینی غذا توی دستش بود . سینی رو روی دراور کنار تخت گذاشت . کوک : دستپختم تعریفی نداره ولی برات سوپ پختم . بوی خوبی می داد . گفتم : بوش که خوبه . و لبخند شیطنت آمیزی زدم . همینجور داشت نگام می کرد ، انگار منتظر بود شروع کنم خوردن . خیلی خجالت کشیدم . بعد چند لحظه انگار که تازه فهمیده باشه گفت : اوه... ببخشید. می خواست کمکم کنه که بشینم . مثل هر دفعه یکم نگام کرد و گفت : با اجازه...(این همش با همین یه کلمه هر کار دلش می خواد میکنه😒) پتو رو کنار زد و پشت شونه هام رو گرفت و کمکم کرد بشینم . آخ کوچیکی زیر لب گفتم ، وضعیت خجالت آوری بود . دوست داشتم آب بشم برم توی زمین . کوک : میتونی قاشق بگیری دستت؟
گفتم : فکر کنم بتونم... قاشق رو برداشتم ، دستام هنوز می لرزید . سوپ رو مزه کردم ، مزه ی متفاوت ولی خیلی خوبی داشت .
گفتم: اممم...خیلی خوشمزس! لبخندی زد .
کوک : خوشحالم خوشت اومده .
چند قاشق دیگه هم خوردم ، سوپ پر و پیمون و سنگینی بود . وقتی احساس سیری کردم گفتم : خیلی ممنون ، واقعا خوشمزه بود . همینطور که داشت ظرفارو جمع می کرد ، با لبخند گفت : نوش جان .
رفت بیرون . آه...احساس بهتری دارم ، دست و پام دیگه نمی لرزن . گوشیمو از توی جیبم درآوردم و دوباره دراز کشیدم . وات د فاک! یادم رفت گوشیمو خاموش کنم!
#فیک_بی_تی_اس #فیک
کوک : همینجا استراحت کن تا من بیام . تخت گرم و نرمی بود . با کلی تقلا به سمت راست غلتیدم ، عادت دارم روی دست راستم بخوابم . یکم به دور و برم نگاه کردم ، اتاق یه پنجره بزرگ داشت که نور خوبی به اتاق می داد . اتاق دنج و قشنگی بود . چند دقیقه همینجور توی افکارم بودم...***کوک در زود و اومد داخل . یه سینی غذا توی دستش بود . سینی رو روی دراور کنار تخت گذاشت . کوک : دستپختم تعریفی نداره ولی برات سوپ پختم . بوی خوبی می داد . گفتم : بوش که خوبه . و لبخند شیطنت آمیزی زدم . همینجور داشت نگام می کرد ، انگار منتظر بود شروع کنم خوردن . خیلی خجالت کشیدم . بعد چند لحظه انگار که تازه فهمیده باشه گفت : اوه... ببخشید. می خواست کمکم کنه که بشینم . مثل هر دفعه یکم نگام کرد و گفت : با اجازه...(این همش با همین یه کلمه هر کار دلش می خواد میکنه😒) پتو رو کنار زد و پشت شونه هام رو گرفت و کمکم کرد بشینم . آخ کوچیکی زیر لب گفتم ، وضعیت خجالت آوری بود . دوست داشتم آب بشم برم توی زمین . کوک : میتونی قاشق بگیری دستت؟
گفتم : فکر کنم بتونم... قاشق رو برداشتم ، دستام هنوز می لرزید . سوپ رو مزه کردم ، مزه ی متفاوت ولی خیلی خوبی داشت .
گفتم: اممم...خیلی خوشمزس! لبخندی زد .
کوک : خوشحالم خوشت اومده .
چند قاشق دیگه هم خوردم ، سوپ پر و پیمون و سنگینی بود . وقتی احساس سیری کردم گفتم : خیلی ممنون ، واقعا خوشمزه بود . همینطور که داشت ظرفارو جمع می کرد ، با لبخند گفت : نوش جان .
رفت بیرون . آه...احساس بهتری دارم ، دست و پام دیگه نمی لرزن . گوشیمو از توی جیبم درآوردم و دوباره دراز کشیدم . وات د فاک! یادم رفت گوشیمو خاموش کنم!
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۰.۱k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.