چهره ی پیرمرد روی اعلامیه خیلی برام آشنا بود.
چهرهی پیرمرد روی اعلامیه خیلی برام آشنا بود.
آره خودش بود.صاحب همون رستورانی که بقول تو طراحی ساختمون و حس و حالش شبیه خونهی مادر بزرگهی کارتون بچگیامون بود.
یادته یه روز بهمون گفت: من موهام و تو این رستوران سفید کردم
عاشق معشوق های زیادی دیدم.
از این مدلایی که دعوا میکردن که کی اول غذا خوردن و شروع کنه
یا یه لقمه که خودشون میخوردن یه لقمه میزاشتن تو دهن یارشون
بعضیام تو یه بشقاب غذا میخوردن
اونایی هم که سنی ازشون گذشته بود حواسشون به چربی و تندی غذا بود تا چربی و فشار حاج آقا یا حاج خانومشون نزنه بالا.
اما شما دوتا یه فرقی با همهی مشتریام داشتید
(یادته به اینجای حرفش که رسید دستات و نیشگون گرفتم و شروع کردیم ریز ریز خندیدن و ذوق کردن؟
آخه خودمون میدونستیم فرقمون چیه)
پیرمردم باهامون خندید و گفت :
یکیتون که غذا خوردنش تموم شد اون یکیتون اولین لقمه رو میذاره دهنش
واستونم مهم نیس غذا سرد میشه و
از دهن میوفته
دیگه صدای خندهامون بلند شده بود
رفتی دستتو گذاشتی رو شونهی حاجی و بهش گفتی:
حاجی بیا بشین
آخه ببینش چجوری غذا میخوره؟
مثل بچه هایی که بستنی شکلاتی و بگیری ازشون و دوباره بدی بهشون ذوق میکنه،
مدل مزه مزه کردناش و ببین.
انگار نه انگار وقتی با منه باید یکمی خانوم باشه
عاشق همین صاف و ساده بودنشم
عاشق این نینی کوچولوام
من حتی عاشق غذا خوردنشم.
تو میگفتی و من با شرم و خجالت میخندیدم و هر لحظه بیشتر عاشقت میشدم...
لعنتی من به درک.
از موهای سفید اون مرد خجالت نمی کشیدی وقتی که داشتی دروغ میگفتی؟
آره خودش بود.صاحب همون رستورانی که بقول تو طراحی ساختمون و حس و حالش شبیه خونهی مادر بزرگهی کارتون بچگیامون بود.
یادته یه روز بهمون گفت: من موهام و تو این رستوران سفید کردم
عاشق معشوق های زیادی دیدم.
از این مدلایی که دعوا میکردن که کی اول غذا خوردن و شروع کنه
یا یه لقمه که خودشون میخوردن یه لقمه میزاشتن تو دهن یارشون
بعضیام تو یه بشقاب غذا میخوردن
اونایی هم که سنی ازشون گذشته بود حواسشون به چربی و تندی غذا بود تا چربی و فشار حاج آقا یا حاج خانومشون نزنه بالا.
اما شما دوتا یه فرقی با همهی مشتریام داشتید
(یادته به اینجای حرفش که رسید دستات و نیشگون گرفتم و شروع کردیم ریز ریز خندیدن و ذوق کردن؟
آخه خودمون میدونستیم فرقمون چیه)
پیرمردم باهامون خندید و گفت :
یکیتون که غذا خوردنش تموم شد اون یکیتون اولین لقمه رو میذاره دهنش
واستونم مهم نیس غذا سرد میشه و
از دهن میوفته
دیگه صدای خندهامون بلند شده بود
رفتی دستتو گذاشتی رو شونهی حاجی و بهش گفتی:
حاجی بیا بشین
آخه ببینش چجوری غذا میخوره؟
مثل بچه هایی که بستنی شکلاتی و بگیری ازشون و دوباره بدی بهشون ذوق میکنه،
مدل مزه مزه کردناش و ببین.
انگار نه انگار وقتی با منه باید یکمی خانوم باشه
عاشق همین صاف و ساده بودنشم
عاشق این نینی کوچولوام
من حتی عاشق غذا خوردنشم.
تو میگفتی و من با شرم و خجالت میخندیدم و هر لحظه بیشتر عاشقت میشدم...
لعنتی من به درک.
از موهای سفید اون مرد خجالت نمی کشیدی وقتی که داشتی دروغ میگفتی؟
۲.۳k
۲۴ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.