شازده کوچولو (قسمت دوم)
شازدهکوچولو (قسمت دوم)
شازدهکوچولو، سوار بر پرندههای مهاجر به یه جای خیلی خیلی بزرگ رسید.
خیلی بزرگتر از سیارکهایی که تاحالا دیده بود.
اونجا سیارهی ما یعنی زمین بود.
پرندهها شازدهکوچولو رو به زمین آوردن و یهجایی گذاشتنش و رفتن.
شازدهکوچولو دید روی زمین هم پر از گلهای رز هستش با رنگای مختلف.
با دیدن اونا یاد گل رز خودش افتاد. اما هیچکدوم از اون رزها، ذرهای هم مثل گل رز خودش نبودن، شازدهکوچولو بدجوری عاشق گلرزش بود.
شازدهکوچولو وسط گلهای رز یه روباه رو دید، رفت طرفش تا باهاش دوست بشه اما روباه ازش دورشد.
شازدهکوچولو گفت= من میخوام باهات دوست بشم، چرا ازم فرار میکنی؟
روباه گفت= غریزهی وجودی من این کارو میکنه چون ازت میترسم، و تو باید کاری کنی تا من احساس امنیت کنم و بیام طرفت.
شازدهکوچولو پرسید = چیکار کنم؟
روباه گفت = شاید اگه چنروز همونجا وایسی و بهمن نگاه کنی منم ترسم ازت بریزه و بیام طرفت.
شازدهکوچولو قبول کرد و چندروزی همونجا موند و به روباه نگاه میکرد.
چندروز بعد، روباه اومد طرف شازدهکوچولو و پوزَشو به شازدهکوچولو نزدیک کرد،
شازدهکوچولو گفت = الان ازم نمیترسی؟ میتونیم باهم دوست بشیم؟
روباه گفت = آره
شازدهکوچولو و روباه دوستای خوبی برای هم میشن، روزها باهم میگن و میخندن.
تا اینکه روزها بعدش، شازدهکوچولو بدجوری دلش هوای گل رزشو میکنه و میخواد برگرده به سیارکش.
پس دوباره سوار پرندههای مهاجر میشه و میره طرف سیارکش،
اما وسط راه، پرندهها اونو ول میکنن تو یه بیابان بزرگ و وسیع، اونجا بیابان صحرای بزرگ آفریقا با وسعت ۹میلیونکیلومتر مربع بود.
شازدهکوچولو هاج و واج مونده که چیکار کنه..
ناگهان صدای تق و توق بلندی رو میشوه.
میره به طرف صدا و میبینه یه آقایی داره یه وسیلهی خیلی بزرگ رو با چکش میکوبه
میره طرف اون آقا، بهش میگه = سلام، داری چیکار میکنی!؟ این چه صداییه!؟
اون آقا گفت = سلام، من خلبان هستم و این هواپیما هست، دارم تعمیرش میکنم چون باید زود برگردم خونه.
شازدهکوچولو گفت = هواپیما؟ یعنی چی؟
اون آقا گفت = یعنی ماشینی که میتونه پرواز کنه
شازدهکوچولو گفت = یعنی میتونه منم ببره به سیارکم؟
اون آقا گفت = سیارک؟ مگه تو از فضا اومدی؟
شازدهکوچولو گفت = آره من از یه سیارک دیگه اومدم......
شازدهکوچولو، سوار بر پرندههای مهاجر به یه جای خیلی خیلی بزرگ رسید.
خیلی بزرگتر از سیارکهایی که تاحالا دیده بود.
اونجا سیارهی ما یعنی زمین بود.
پرندهها شازدهکوچولو رو به زمین آوردن و یهجایی گذاشتنش و رفتن.
شازدهکوچولو دید روی زمین هم پر از گلهای رز هستش با رنگای مختلف.
با دیدن اونا یاد گل رز خودش افتاد. اما هیچکدوم از اون رزها، ذرهای هم مثل گل رز خودش نبودن، شازدهکوچولو بدجوری عاشق گلرزش بود.
شازدهکوچولو وسط گلهای رز یه روباه رو دید، رفت طرفش تا باهاش دوست بشه اما روباه ازش دورشد.
شازدهکوچولو گفت= من میخوام باهات دوست بشم، چرا ازم فرار میکنی؟
روباه گفت= غریزهی وجودی من این کارو میکنه چون ازت میترسم، و تو باید کاری کنی تا من احساس امنیت کنم و بیام طرفت.
شازدهکوچولو پرسید = چیکار کنم؟
روباه گفت = شاید اگه چنروز همونجا وایسی و بهمن نگاه کنی منم ترسم ازت بریزه و بیام طرفت.
شازدهکوچولو قبول کرد و چندروزی همونجا موند و به روباه نگاه میکرد.
چندروز بعد، روباه اومد طرف شازدهکوچولو و پوزَشو به شازدهکوچولو نزدیک کرد،
شازدهکوچولو گفت = الان ازم نمیترسی؟ میتونیم باهم دوست بشیم؟
روباه گفت = آره
شازدهکوچولو و روباه دوستای خوبی برای هم میشن، روزها باهم میگن و میخندن.
تا اینکه روزها بعدش، شازدهکوچولو بدجوری دلش هوای گل رزشو میکنه و میخواد برگرده به سیارکش.
پس دوباره سوار پرندههای مهاجر میشه و میره طرف سیارکش،
اما وسط راه، پرندهها اونو ول میکنن تو یه بیابان بزرگ و وسیع، اونجا بیابان صحرای بزرگ آفریقا با وسعت ۹میلیونکیلومتر مربع بود.
شازدهکوچولو هاج و واج مونده که چیکار کنه..
ناگهان صدای تق و توق بلندی رو میشوه.
میره به طرف صدا و میبینه یه آقایی داره یه وسیلهی خیلی بزرگ رو با چکش میکوبه
میره طرف اون آقا، بهش میگه = سلام، داری چیکار میکنی!؟ این چه صداییه!؟
اون آقا گفت = سلام، من خلبان هستم و این هواپیما هست، دارم تعمیرش میکنم چون باید زود برگردم خونه.
شازدهکوچولو گفت = هواپیما؟ یعنی چی؟
اون آقا گفت = یعنی ماشینی که میتونه پرواز کنه
شازدهکوچولو گفت = یعنی میتونه منم ببره به سیارکم؟
اون آقا گفت = سیارک؟ مگه تو از فضا اومدی؟
شازدهکوچولو گفت = آره من از یه سیارک دیگه اومدم......
۳۱۶
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.