قمارِ عشق پارت چهارم(فصل اول)
رفتم خونه و لباسم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم
نیم ساعت وقت داشتم که استراحت کنم و برم سر کار.
چشمام رو بستم که دیدم صدای گوشیم میاد.
بلند شدم و نشستم
گوشیم رو برداشتم که دیدم بابام داره زنگ میزنه.
جواب دادم
+الو بابا.
=دختره ی هرزه به من نگو بابا
اشک تو چشمام جمع شد.
+کاری داشتی.
= وسایلات رو جمع کن و بیا به آدرسی که برات میفرستم.
+باشه.
گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و رفتم لباسام رو پوشیدم .
وسایلم رو گذاشتم تو کوله پشتیم.
تعجبی نداشتم که چی قراره بشه .
برام مهم نبود .
دیگه از زندگی خسته شده بودم.
رفتم بیرون و در رو بستم .
و به آدرسی که فرستاده بود رفتم.
زبان راوی
اونا به ادرسی که باباش فرستاده بود رفت و جلوی بار ایستاد.
پوزخندی زد و گفت :
+باز قمار کرده.
رفتم توی بار که دیدم بابام بایه اخم خاصی داره من رو نگاه میکنه.
رفتم پیشش و گفتم:
+بله بابا.
=به به هرزه خان.
بغض گلوم رو گرفته بود ولی چیزی نمی گفتم.
+باز باید کار کنم تا پول قمار بازی ها تو بدم.
=اوو نه نه ... ایندفعه فرق داره ... من قمار نکردم
+پس با من چیکار داری ؟؟
=من تو رو فروختم ...
یک لحظه تنم یخ کرد.... بابام من رو فروخته
اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت:
با بغض توی گلوم گفتم:
+چ...چ..ی..چی..گفتی !!!
=گفتم .. من توی هرزه رو فروختم
+بابا .. من تا حالا بهت حرفی نزدم ... با تهمت و حرف هایی که بهم زدی باز هم احترامت رو گرفتم ... پول قمار بازی ها تو دادم .... از خوراکم زدم .. اما ... اما .. این ... نتیجش بود ..!!!!!
=هیییی ... تو وضیفت بود ...
بابام به دوتا مردی که کنارش بودن گفت :
=ببرینش برای رییستون .. بگین پول رو داد محصول رو برد..
دوتا مرد امدن سمتم و دستام رو گرفتن
میخواستم خودم رو از دست اون دوتا مرد نجات بدم اما نمیشد.
شروع کردم به گریه کردن اما بیصدا
فقط خودم صدای گریه هام رو می شنیدم.
نیم ساعت وقت داشتم که استراحت کنم و برم سر کار.
چشمام رو بستم که دیدم صدای گوشیم میاد.
بلند شدم و نشستم
گوشیم رو برداشتم که دیدم بابام داره زنگ میزنه.
جواب دادم
+الو بابا.
=دختره ی هرزه به من نگو بابا
اشک تو چشمام جمع شد.
+کاری داشتی.
= وسایلات رو جمع کن و بیا به آدرسی که برات میفرستم.
+باشه.
گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و رفتم لباسام رو پوشیدم .
وسایلم رو گذاشتم تو کوله پشتیم.
تعجبی نداشتم که چی قراره بشه .
برام مهم نبود .
دیگه از زندگی خسته شده بودم.
رفتم بیرون و در رو بستم .
و به آدرسی که فرستاده بود رفتم.
زبان راوی
اونا به ادرسی که باباش فرستاده بود رفت و جلوی بار ایستاد.
پوزخندی زد و گفت :
+باز قمار کرده.
رفتم توی بار که دیدم بابام بایه اخم خاصی داره من رو نگاه میکنه.
رفتم پیشش و گفتم:
+بله بابا.
=به به هرزه خان.
بغض گلوم رو گرفته بود ولی چیزی نمی گفتم.
+باز باید کار کنم تا پول قمار بازی ها تو بدم.
=اوو نه نه ... ایندفعه فرق داره ... من قمار نکردم
+پس با من چیکار داری ؟؟
=من تو رو فروختم ...
یک لحظه تنم یخ کرد.... بابام من رو فروخته
اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت:
با بغض توی گلوم گفتم:
+چ...چ..ی..چی..گفتی !!!
=گفتم .. من توی هرزه رو فروختم
+بابا .. من تا حالا بهت حرفی نزدم ... با تهمت و حرف هایی که بهم زدی باز هم احترامت رو گرفتم ... پول قمار بازی ها تو دادم .... از خوراکم زدم .. اما ... اما .. این ... نتیجش بود ..!!!!!
=هیییی ... تو وضیفت بود ...
بابام به دوتا مردی که کنارش بودن گفت :
=ببرینش برای رییستون .. بگین پول رو داد محصول رو برد..
دوتا مرد امدن سمتم و دستام رو گرفتن
میخواستم خودم رو از دست اون دوتا مرد نجات بدم اما نمیشد.
شروع کردم به گریه کردن اما بیصدا
فقط خودم صدای گریه هام رو می شنیدم.
۳۵.۴k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.