Life full of pain
Life full of pain
Part5
کوک : آفرین بیبی گرل
ات : نگو بدم میاد
کوک : چرا بیب؟
ات : من بیب تو نیستم
کوک : با این لباسی که پوشیدی تا یک ساعت دیگه زیرم باید جون بدی
ات : برو گمشوووو بابااااا
کوک : خب دیگه بی جنبه گوه خوری نکن بریم منتظرن
ات : باش بریم
رفتن به جشن ....
ات ویو :
پشمااامممم چه عمارتییییی حاجی چه خوشگلهههههههههه وای چ بزرگهههههههه
داشتم همینجوری به بهشت رو به روم نگاه میکردم یهو دستم و گرفت و کشوندم بیرون
ات : هی وحشی خودم میتونم بیام
کوک : خفه شو رفتیم داخل انتظار هرچیزی رو ازم داشته باش
ات : مثلا یکی شو بگو
کوک : مثلا اگه بردمت تو اتاق به فاکت دادم و...
ات : ساکت شو تو اتاق ک کسی نمیبینه پس نمیتونی بکنی
کوک : بیب من همین الان هم میتونم جلو همه به فاکت بدم
ات : بی غیرت عوضی
کوک : باشه تو درست میگی
رفتیم داخل خدای من داخلش از بیرونش قشنگ تر بودددددددد
ولی حس خوبی نداشتم...
هه سوک : سلام پسرم خوش اومدی
کوک : ممنون مادر
جئون : پسرم خوش اومدی
کوک : ممنونم
هه سوک : عروسم و اوردی؟
کوک : بله
کوک : ات ... عشقم ایشون مادرم بانوی این عمارت هه سوک هستن و ایشون هم جئون پدرم
ات : خوشبختم خانم و آقای جئون
هه سوک : دخترم راحت باش منو مث مادرت بدون
جئون : دقیقا تو جای دختر مایی
کوک : ممنون اگه اجازه بدید بریم بشینیم
هه سوک : حتما
کوک دستمو محکم تر فشار داد و باهم نشستیم روی مبل بزرگ وسط سالن
ات : برو اونور
کوک : عشقم نمیکشه
ات : باشه حالا برو اونور
کوک : دوس ندارم
ات : لطفا برو اونورررر ( با صدای نسبتا بلند )
کوک : (آروم در گوشش) اولا صداتو بیار پایین دوما بهت گفتم انتظار هرکاری رو ازم داشته باش!
ات : عوضی
هه سوک : چیزی شده پسرم
کوک : نه مادر .. مث اینکه ات یکم شیطون شده😈😂
ات : ام...
(کوک داره با ولع لباشو میبوسه )
۲ مین بعد
ات : کو..(بوسیدش) کوک ...(این نقطه ها یعنی داره میبوسش ) اهه...کا...کاف...کافی...کافیههههه....
کوک : هیس بیب .... بدجور میخوامت ( داره تقش بازی میکنه جلو مامان باباش)
ات : عشقم اما اینجا درست نیست!
کوک : هومم راست میگی پس بریم خونه
هه سوک : یکم خودتو کنترل کن تا مهمونی تموم شه
کوک : مادر من..
هه سوک : بچه اینقدر شیطونی نکن
کوک : چشم
کوک ویو
خوبه حداقل به بهونه مامانم طعم لباشو چشیدم
لعنتی ، بلند شدم رفتم پیش یکی از مافیا ها
۲۰ مین بعد
داشتیم صحبت میکردیم که حواسم رفت پیش ات
یکی از پسر عمو هام داشت به زور خودشو به ات میمیمالوند
اعصابم بهم ریخت و رفتم سمتش یقه ش رو گرفتم و گفتم
Part5
کوک : آفرین بیبی گرل
ات : نگو بدم میاد
کوک : چرا بیب؟
ات : من بیب تو نیستم
کوک : با این لباسی که پوشیدی تا یک ساعت دیگه زیرم باید جون بدی
ات : برو گمشوووو بابااااا
کوک : خب دیگه بی جنبه گوه خوری نکن بریم منتظرن
ات : باش بریم
رفتن به جشن ....
ات ویو :
پشمااامممم چه عمارتییییی حاجی چه خوشگلهههههههههه وای چ بزرگهههههههه
داشتم همینجوری به بهشت رو به روم نگاه میکردم یهو دستم و گرفت و کشوندم بیرون
ات : هی وحشی خودم میتونم بیام
کوک : خفه شو رفتیم داخل انتظار هرچیزی رو ازم داشته باش
ات : مثلا یکی شو بگو
کوک : مثلا اگه بردمت تو اتاق به فاکت دادم و...
ات : ساکت شو تو اتاق ک کسی نمیبینه پس نمیتونی بکنی
کوک : بیب من همین الان هم میتونم جلو همه به فاکت بدم
ات : بی غیرت عوضی
کوک : باشه تو درست میگی
رفتیم داخل خدای من داخلش از بیرونش قشنگ تر بودددددددد
ولی حس خوبی نداشتم...
هه سوک : سلام پسرم خوش اومدی
کوک : ممنون مادر
جئون : پسرم خوش اومدی
کوک : ممنونم
هه سوک : عروسم و اوردی؟
کوک : بله
کوک : ات ... عشقم ایشون مادرم بانوی این عمارت هه سوک هستن و ایشون هم جئون پدرم
ات : خوشبختم خانم و آقای جئون
هه سوک : دخترم راحت باش منو مث مادرت بدون
جئون : دقیقا تو جای دختر مایی
کوک : ممنون اگه اجازه بدید بریم بشینیم
هه سوک : حتما
کوک دستمو محکم تر فشار داد و باهم نشستیم روی مبل بزرگ وسط سالن
ات : برو اونور
کوک : عشقم نمیکشه
ات : باشه حالا برو اونور
کوک : دوس ندارم
ات : لطفا برو اونورررر ( با صدای نسبتا بلند )
کوک : (آروم در گوشش) اولا صداتو بیار پایین دوما بهت گفتم انتظار هرکاری رو ازم داشته باش!
ات : عوضی
هه سوک : چیزی شده پسرم
کوک : نه مادر .. مث اینکه ات یکم شیطون شده😈😂
ات : ام...
(کوک داره با ولع لباشو میبوسه )
۲ مین بعد
ات : کو..(بوسیدش) کوک ...(این نقطه ها یعنی داره میبوسش ) اهه...کا...کاف...کافی...کافیههههه....
کوک : هیس بیب .... بدجور میخوامت ( داره تقش بازی میکنه جلو مامان باباش)
ات : عشقم اما اینجا درست نیست!
کوک : هومم راست میگی پس بریم خونه
هه سوک : یکم خودتو کنترل کن تا مهمونی تموم شه
کوک : مادر من..
هه سوک : بچه اینقدر شیطونی نکن
کوک : چشم
کوک ویو
خوبه حداقل به بهونه مامانم طعم لباشو چشیدم
لعنتی ، بلند شدم رفتم پیش یکی از مافیا ها
۲۰ مین بعد
داشتیم صحبت میکردیم که حواسم رفت پیش ات
یکی از پسر عمو هام داشت به زور خودشو به ات میمیمالوند
اعصابم بهم ریخت و رفتم سمتش یقه ش رو گرفتم و گفتم
۴۹.۰k
۳۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.