وانشات ارباب مافیا پارت 8
*توی عمارت*
ات و بونا بدو بدو رفتن آشپزخونه
ات و بونا: آجوماااا ...با ذوق...
آجوما: چیشده انقد خوشحالین؟
بونا: من و ات آبجی های دوقلوییم! ...با ذوق بیشتر...
آجوما: چیشده یهویی فهمیدین ...با لبخند...
ات: خیلی شبیه هم بودیم تاریخ تولدامونم یکی بود هی هی همزمان حرف میزدیم، رفتیم آزمایش دی ان ای دادیم!
ات و بونا: مثبت بوود!!!! ...خوشحال...
آجوما: این عالیه که به هم رسیدین!
مونا: خوش به حالتون!
هیونا: خوش به حالتون نداره! یکیشون کم بود الان باید دوتاشونو تحمل کنیم ...تمسخر...
مونا: ولی من اونارو دوستای خودم می دونم!
هیونا: زحمت می کشی ...لحن حال بهم زنش... رفت
*چند مین بعد*
بونا رفت پیش ات
بونا: اونی! بیا دوتایی غذا درست کنیم!
ات: باشه! ...ذوق...
بونا: چی بپزیم؟
ات: دوکبوکی؟
بونا: یس!
*غذا حاظر شد*
ات: میگم جونگ کوک
کوک: بله
ات: آخه الان که من و بونا آبجی ایم نمیشه که من اینجا پیش ارباب خونه غذا بخورم بونا پیش خدمتکارا؟
کوک: اینم حرفیه، بیاد با ما غذا بخوره؟
ات: یسس! ...ذوق...
*بونا ظاهر می شود*
بونا: چی یس؟
ات: به نظرت ممکنه آشپز عمارت سر میز پیش اربابش غذا بخوره؟
بونا: نه ...با تعجب...
ات: حالا ممکنه
بونا: جدی جدی؟ ...ذوق...
ات: جدی جدیه جدی جدی ...با خنده...
کوک: بیا بشین
*کوک هیونا رو صدا میکنه*
هیونا: بله ارباب ...نیمه عشوه...
کوک: بونا سر میز غذا میخوره براش ظرف و چاپستیک بیار.
هیونا: چی؟ اون که یه خدمتکاره! باید پیش خدمتکارا غذا بخوره ...با لحن حال بهم زنش...
کوک: بایدشو من تأیین می کنم حالا برو بیار
هیونا: چشم ...بزور و با همون لحن...
*یه هفته بعد* *ساعت 3:45 نیمه شب**ویو ات*
بیدار شدم. رفتم آشپزخونه آب بخورم که یه چاقو زیر گلوم قرار گرفت!
^: بهتره ساکت باشی وگرنه جونتو تضمین نمی کنم! ...از اون صدا ترسناکا...
از ترس ساکت شدم. یه دستمال جلوی دهنم گذاشت و سیاهی.
*صبح**ویو بونا*
وقتی بیدار شدم ات نبود! کل خونه رو گشتم و از همه پرسیدم ولی هیچکس خبری ازش نداشت. بدو بدو رفتم سمت اتاق کار ارباب
بونا: اَر..با..ب..ات..ات ...با نفس نفس و استرس...
کوک: چیشده؟
بونا: ات نیست! کل عمارت رو زیر و رو کردم از همه پرسیدم هیچکس..هیچکس ندیدتش! ...با استرس...
کوک سراسیمه بلند شد و رفت سمت اتاق کنترل دوربینا بونا هم دنبالش رفت.
*ویو کوکی*
وقتی شنیدم ات نیست انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
سراسیمه رفتم سراغ فیلم دوربینا
از دیشب که ات و بونا بعد شام رفتن اتاقشون خوابیدن شروع کردم جلو اومدن. نزدیکای ساعت 4 ات از اتاقش بیرون اومد. رفت آشپزخونه که...
کوک: یعنی چی چرا این ساعت فیلم هیچ کدوم از دوربینا نیست ...با کلافگی...
بونا: مطمئنم ات خودش از عمارت نرفته! اصلا چرا باید بره؟ ...با دستپاچگی و ناراحتی...
ات و بونا بدو بدو رفتن آشپزخونه
ات و بونا: آجوماااا ...با ذوق...
آجوما: چیشده انقد خوشحالین؟
بونا: من و ات آبجی های دوقلوییم! ...با ذوق بیشتر...
آجوما: چیشده یهویی فهمیدین ...با لبخند...
ات: خیلی شبیه هم بودیم تاریخ تولدامونم یکی بود هی هی همزمان حرف میزدیم، رفتیم آزمایش دی ان ای دادیم!
ات و بونا: مثبت بوود!!!! ...خوشحال...
آجوما: این عالیه که به هم رسیدین!
مونا: خوش به حالتون!
هیونا: خوش به حالتون نداره! یکیشون کم بود الان باید دوتاشونو تحمل کنیم ...تمسخر...
مونا: ولی من اونارو دوستای خودم می دونم!
هیونا: زحمت می کشی ...لحن حال بهم زنش... رفت
*چند مین بعد*
بونا رفت پیش ات
بونا: اونی! بیا دوتایی غذا درست کنیم!
ات: باشه! ...ذوق...
بونا: چی بپزیم؟
ات: دوکبوکی؟
بونا: یس!
*غذا حاظر شد*
ات: میگم جونگ کوک
کوک: بله
ات: آخه الان که من و بونا آبجی ایم نمیشه که من اینجا پیش ارباب خونه غذا بخورم بونا پیش خدمتکارا؟
کوک: اینم حرفیه، بیاد با ما غذا بخوره؟
ات: یسس! ...ذوق...
*بونا ظاهر می شود*
بونا: چی یس؟
ات: به نظرت ممکنه آشپز عمارت سر میز پیش اربابش غذا بخوره؟
بونا: نه ...با تعجب...
ات: حالا ممکنه
بونا: جدی جدی؟ ...ذوق...
ات: جدی جدیه جدی جدی ...با خنده...
کوک: بیا بشین
*کوک هیونا رو صدا میکنه*
هیونا: بله ارباب ...نیمه عشوه...
کوک: بونا سر میز غذا میخوره براش ظرف و چاپستیک بیار.
هیونا: چی؟ اون که یه خدمتکاره! باید پیش خدمتکارا غذا بخوره ...با لحن حال بهم زنش...
کوک: بایدشو من تأیین می کنم حالا برو بیار
هیونا: چشم ...بزور و با همون لحن...
*یه هفته بعد* *ساعت 3:45 نیمه شب**ویو ات*
بیدار شدم. رفتم آشپزخونه آب بخورم که یه چاقو زیر گلوم قرار گرفت!
^: بهتره ساکت باشی وگرنه جونتو تضمین نمی کنم! ...از اون صدا ترسناکا...
از ترس ساکت شدم. یه دستمال جلوی دهنم گذاشت و سیاهی.
*صبح**ویو بونا*
وقتی بیدار شدم ات نبود! کل خونه رو گشتم و از همه پرسیدم ولی هیچکس خبری ازش نداشت. بدو بدو رفتم سمت اتاق کار ارباب
بونا: اَر..با..ب..ات..ات ...با نفس نفس و استرس...
کوک: چیشده؟
بونا: ات نیست! کل عمارت رو زیر و رو کردم از همه پرسیدم هیچکس..هیچکس ندیدتش! ...با استرس...
کوک سراسیمه بلند شد و رفت سمت اتاق کنترل دوربینا بونا هم دنبالش رفت.
*ویو کوکی*
وقتی شنیدم ات نیست انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
سراسیمه رفتم سراغ فیلم دوربینا
از دیشب که ات و بونا بعد شام رفتن اتاقشون خوابیدن شروع کردم جلو اومدن. نزدیکای ساعت 4 ات از اتاقش بیرون اومد. رفت آشپزخونه که...
کوک: یعنی چی چرا این ساعت فیلم هیچ کدوم از دوربینا نیست ...با کلافگی...
بونا: مطمئنم ات خودش از عمارت نرفته! اصلا چرا باید بره؟ ...با دستپاچگی و ناراحتی...
۸.۰k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.