🧚♂️My legendary love 🐉
🧚♂️My legendary love 🐉
🧚♂️عشق افسانه ای من🐉
پارت ۳
چشام های دخترک آروم باز شد. خودش را در قفسی نسبتا کوچک دید. با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود اشک از چشمانش جاری شد.
می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد ولی بغضی که در گلویش بود این اجازه را نمی داد.
چند دقیقه ای گذشت دخترک سرش را روی زانوهایش گذاشته بودو آروم گریه می کرد. با صدای باز شدن در قفس سرش را به طرف در برگرداند. با دیدن اژدهای چاقی که لباس سربازای نظامی در تنش در حال پاره شدن بود ترسید و کمی عقب رفت
سرباز کمی هیکل خود را جلو کشید و گفت
....: بیا بیرون
دخترک نه تنها بیرون نیامد بلکه عقب تر هم رفت و این موضوع باعث عصبانیت بیشتر سرباز شد.
.....: هییییی با توم بیا بیروووون
ترس دخترک بیشتر شد و ناچار از قفس بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت پر از قفس های بزرگ خالی بود و فقط قفس دخترک بود که کوچک بود. با حس سوزش در کمرش آخی گفت سرباز با سر نیزه به او زده بود
.....: راه بیوفتتتت
آروم شروع به راه رفتن کرد. بعد از چند دقیقه راه رفتن به بیرون از زندان رسیدن. دختر با جمعیت زیادی از پری ها مواجه شد. همه آنها لباس هایشان پاره و خونی بود و این نشان می داد که حسابی کتک خوردند. سرباز دختر را میان جمعیت هُل داد. دختر با صدایی سرش را برگرداند
&هییی شاینی تو زنده اییی؟
اون هانگ دوست دخترک بود. دخترک با ترس پرسید
شاینی: اینجا کجاست؟ سرزمین خودمون چی شد؟ ما چرا اینجاییم؟
هانگ با لحن آرومی که کسی متوجه نشه گفت
هانگ: اینجا سرزمین اژدها ست. ما اینجا اسیر شدیم. سرزمین پری ها افتاده دسته اژدها ها.
دختر خواست حرفی بزند که
هانگ: راستی تو کجا بودی هر چی گشتم پیدات نکردم؟
شاینی: من تو یه قفس کوچیک بودم
هانگ: عجیبه!! آخه ما هممون پیش هم بودیم
دخترک سری از روی ندانستن تکان داد
صدای شیپور جار چیان بلند شد و پس از آن امپراطور وارد جایگاه نشیمن خود شد و روی مبل سلطنتی بزرگی که آنجا بود نشست. کمی به پری های روبرویش نگاه کرد همشان زخمی بودند. لبخند پیروزمندانه ای زد و شروع کرد به بلند حرف زدن.
دو یون: هیچکس فکر شو نمی کرد که بعد از این همه سال که جنگی در سرزمین پری ها اتفاق نیوفتاده بود در چنین روزی هم سرزمین پری ها گرفته شه و هم پری ها اسیر شن
بلند تر ادامه داد
دو یون: ولی من امپراطور اژدها ها، این کارا رو کردم و از این به بعد نه سرزمین پری ها وجود داره نه پری ای روی زمین باقی می مونه.
همه ی اژدها ها یه صدا داد زد«دورود بر امپراطور».
نگاه دختر به پسری که روی صندلی بغل امپراطور نشسته بود افتاد سر پسر پایین بود و چهره اش پیدا نبود ولی از لباس هایش پیدا بود که عضوی از خانوادت سلطنتی ست.
با صدای امپراطور دوباره به سمت او برگشت.
🧚♂️عشق افسانه ای من🐉
پارت ۳
چشام های دخترک آروم باز شد. خودش را در قفسی نسبتا کوچک دید. با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود اشک از چشمانش جاری شد.
می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد ولی بغضی که در گلویش بود این اجازه را نمی داد.
چند دقیقه ای گذشت دخترک سرش را روی زانوهایش گذاشته بودو آروم گریه می کرد. با صدای باز شدن در قفس سرش را به طرف در برگرداند. با دیدن اژدهای چاقی که لباس سربازای نظامی در تنش در حال پاره شدن بود ترسید و کمی عقب رفت
سرباز کمی هیکل خود را جلو کشید و گفت
....: بیا بیرون
دخترک نه تنها بیرون نیامد بلکه عقب تر هم رفت و این موضوع باعث عصبانیت بیشتر سرباز شد.
.....: هییییی با توم بیا بیروووون
ترس دخترک بیشتر شد و ناچار از قفس بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت پر از قفس های بزرگ خالی بود و فقط قفس دخترک بود که کوچک بود. با حس سوزش در کمرش آخی گفت سرباز با سر نیزه به او زده بود
.....: راه بیوفتتتت
آروم شروع به راه رفتن کرد. بعد از چند دقیقه راه رفتن به بیرون از زندان رسیدن. دختر با جمعیت زیادی از پری ها مواجه شد. همه آنها لباس هایشان پاره و خونی بود و این نشان می داد که حسابی کتک خوردند. سرباز دختر را میان جمعیت هُل داد. دختر با صدایی سرش را برگرداند
&هییی شاینی تو زنده اییی؟
اون هانگ دوست دخترک بود. دخترک با ترس پرسید
شاینی: اینجا کجاست؟ سرزمین خودمون چی شد؟ ما چرا اینجاییم؟
هانگ با لحن آرومی که کسی متوجه نشه گفت
هانگ: اینجا سرزمین اژدها ست. ما اینجا اسیر شدیم. سرزمین پری ها افتاده دسته اژدها ها.
دختر خواست حرفی بزند که
هانگ: راستی تو کجا بودی هر چی گشتم پیدات نکردم؟
شاینی: من تو یه قفس کوچیک بودم
هانگ: عجیبه!! آخه ما هممون پیش هم بودیم
دخترک سری از روی ندانستن تکان داد
صدای شیپور جار چیان بلند شد و پس از آن امپراطور وارد جایگاه نشیمن خود شد و روی مبل سلطنتی بزرگی که آنجا بود نشست. کمی به پری های روبرویش نگاه کرد همشان زخمی بودند. لبخند پیروزمندانه ای زد و شروع کرد به بلند حرف زدن.
دو یون: هیچکس فکر شو نمی کرد که بعد از این همه سال که جنگی در سرزمین پری ها اتفاق نیوفتاده بود در چنین روزی هم سرزمین پری ها گرفته شه و هم پری ها اسیر شن
بلند تر ادامه داد
دو یون: ولی من امپراطور اژدها ها، این کارا رو کردم و از این به بعد نه سرزمین پری ها وجود داره نه پری ای روی زمین باقی می مونه.
همه ی اژدها ها یه صدا داد زد«دورود بر امپراطور».
نگاه دختر به پسری که روی صندلی بغل امپراطور نشسته بود افتاد سر پسر پایین بود و چهره اش پیدا نبود ولی از لباس هایش پیدا بود که عضوی از خانوادت سلطنتی ست.
با صدای امپراطور دوباره به سمت او برگشت.
۲.۷k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.