چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 34
*ویو رزی
مامان مشکوک پرسید:
مامانرزی: اونوقت چرا رزی میشناستش..
مامان هم که همیشه مشکوک بود...
با استرس به ته چشم دوخته بودم که با جرقه ای که تو ذهنم خورد سریع گفتم:
رزی: مامان برام سوپ زنجبیل درست میکنی؟.. دلم خیلی درد میکنه....
مامان گفت:
مامانرزی: باشه برو بالا بخواب الان برات درست میکنم...
بعدش از جاش بلند شد که رو به ته کرد و گفت:
مامانرزی: حواسم بودا پیچوندی...
بعدش رفت بع سمت اشپز خونه...
که سریع بع سمت ته برگشتم و براش چشم غوره ی عمیقی رفتم...
و از جام بلند شدم و بزو رو زحمت به سمت پله هه رفتم...
اروم اروم از پله ها بالا میرفتم که رسیدم به طبقه بالا...
بع سمت اتاق خوابم رفتم....
درش رو باز کردم و و رفتم تو در رو بستم و به سمت کمد لباس هام رفتم...
یه دست لباس ست مشکی گشاد برداشتم و سریع و با لطافت تنم کردم...
لباس ته رو انداختم رو صندلی و به سمت تخ..تم... رفتم....
پتو رو کنار زدم و اروم دراز کشیدم...
اروم چشامو رو هم گذاشتم که بعد چند دقیقه در اتاق زده شد...
ته در اتاق رو باز کرد و اومد تو با اینکه چشام بسته بود حدس میزدم خود ته باشه..
صدای پاهاش میومد که داره به سمت تخ..تم میاد..
اروم پرسید:
تهیونگ: خوابی؟
اخه این چه سوالیه...
یکی از چشم هام رو باز کردم که
ته رو با....
.
.
.
.
.
.
.
.
خماریییییییییییی
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
مامان مشکوک پرسید:
مامانرزی: اونوقت چرا رزی میشناستش..
مامان هم که همیشه مشکوک بود...
با استرس به ته چشم دوخته بودم که با جرقه ای که تو ذهنم خورد سریع گفتم:
رزی: مامان برام سوپ زنجبیل درست میکنی؟.. دلم خیلی درد میکنه....
مامان گفت:
مامانرزی: باشه برو بالا بخواب الان برات درست میکنم...
بعدش از جاش بلند شد که رو به ته کرد و گفت:
مامانرزی: حواسم بودا پیچوندی...
بعدش رفت بع سمت اشپز خونه...
که سریع بع سمت ته برگشتم و براش چشم غوره ی عمیقی رفتم...
و از جام بلند شدم و بزو رو زحمت به سمت پله هه رفتم...
اروم اروم از پله ها بالا میرفتم که رسیدم به طبقه بالا...
بع سمت اتاق خوابم رفتم....
درش رو باز کردم و و رفتم تو در رو بستم و به سمت کمد لباس هام رفتم...
یه دست لباس ست مشکی گشاد برداشتم و سریع و با لطافت تنم کردم...
لباس ته رو انداختم رو صندلی و به سمت تخ..تم... رفتم....
پتو رو کنار زدم و اروم دراز کشیدم...
اروم چشامو رو هم گذاشتم که بعد چند دقیقه در اتاق زده شد...
ته در اتاق رو باز کرد و اومد تو با اینکه چشام بسته بود حدس میزدم خود ته باشه..
صدای پاهاش میومد که داره به سمت تخ..تم میاد..
اروم پرسید:
تهیونگ: خوابی؟
اخه این چه سوالیه...
یکی از چشم هام رو باز کردم که
ته رو با....
.
.
.
.
.
.
.
.
خماریییییییییییی
·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ حمایت فراموش نشه ˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙
۲۶۴
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.