روزی روزگاری عشق ... part 2
پس می تونست هر کار دلش بخواد انجام بده رفت و همه ی اتاقا رو نگاه کرد یه اتاق نظرشو جلب کرد اتاقی که یه پنجره ی بزرگ رو به خیابون داشت و دیوار هاش طوسی و سفید بود نمی دونست چرا اما اون اتاقو دوست داشت
بعد از انتخواب کردن و چیدن وسایلش تو اتاق رفت تا یه چرخی تو اون عمارت بزرگ بزنه
داخل عمارت زیبا بود رفت تا بیرونشم ببینه بیرونش یه استخر داشت و اون طرف عمارت یه تاب بود
دیگه حوصلش داشت به شدت سر میرفت که تصمیم گرفت بره کتاب بخونه بعد از برداشتن کتاب مورد علاقش به سمت تاب رفت و روی اون نشست اون قدری غرق در کتابش بود که اومدن پدرش به خونه را نفهمید پدرشم که دید در آرامش کامل داره کتاب می خونه تصمیم گرفت مزاحمش نشه تا خودش بیاد داخل
دیگه هوا رو به تاریکی رفته بود که سرشو از کتابش آورد بیرون
جانگ می : وایییی کی شب شد ... چند ساعته اینجاممم ... یعنی بابا برگشته ؟ * متعجب
کتابش را برداشت و به سمت عمارت رفت
باباش : اوه بالاخره اومدی ؟
جانگ می : از کی اومدید ؟
باباش : یه ۶ ساعتی میشه
جانگ می : پس چرا منو خبر نکردید ؟
باباش : یاااا چقدر سوال می پرسی بیا غذا بخور
جانگ می : هوفففف باشهههه * حرص
باباش : آفرین کوچولو
جانگ می : اااااوووممممم فوقالعاده شدهههه * دهنش پره و دو تا لپشو پر کرده
باباش : باشه باشه اروم بخور می ترسم لوپات بترکه بچه * خنده
جانگ می : نه نمیشهه از این غذا سیر شد من بازم می خوام * دهنش پره
باباش : باشه تو اول این بشقابو خالی که بعد بگو باز می خوام * خنده
جانگ می : خنده
بعد از تموم شدن غذا و شستن ظرف ها با شیطنت زیاد هر دوشون رفتن تا یکم فیلم ببینن هنوز زیاد از فیلم نگذشته بود که سر جانگ می افتاد رو شونه ی باباش
باباش : خوابیدی ؟ ... آه فک کنم خیلی خسته شدی * اروم
باباش وقتی مطمئن شد خوابش سنگین شده اروم سرشو بلند کرد و گزاشت رو مبل و تلویزیون را خاموش کرد
رفت ببینه دخترش کدوم اتاقو انتخواب کرده و چیدتش وقتی اتاق دخترشو پیدا کرد اروم جانگ می را بلند کرد و برد گزاشتش رو تختش
باباش: اروم بخواب ... فردا قراره برات روز سختی بشه ... امید وارم بتونی از این سختی ها بگذری ... تو دختر قوی منی * اروم
یه بوسه گزاشت رو سر دخترش و رفت بیرون
بعد از انتخواب کردن و چیدن وسایلش تو اتاق رفت تا یه چرخی تو اون عمارت بزرگ بزنه
داخل عمارت زیبا بود رفت تا بیرونشم ببینه بیرونش یه استخر داشت و اون طرف عمارت یه تاب بود
دیگه حوصلش داشت به شدت سر میرفت که تصمیم گرفت بره کتاب بخونه بعد از برداشتن کتاب مورد علاقش به سمت تاب رفت و روی اون نشست اون قدری غرق در کتابش بود که اومدن پدرش به خونه را نفهمید پدرشم که دید در آرامش کامل داره کتاب می خونه تصمیم گرفت مزاحمش نشه تا خودش بیاد داخل
دیگه هوا رو به تاریکی رفته بود که سرشو از کتابش آورد بیرون
جانگ می : وایییی کی شب شد ... چند ساعته اینجاممم ... یعنی بابا برگشته ؟ * متعجب
کتابش را برداشت و به سمت عمارت رفت
باباش : اوه بالاخره اومدی ؟
جانگ می : از کی اومدید ؟
باباش : یه ۶ ساعتی میشه
جانگ می : پس چرا منو خبر نکردید ؟
باباش : یاااا چقدر سوال می پرسی بیا غذا بخور
جانگ می : هوفففف باشهههه * حرص
باباش : آفرین کوچولو
جانگ می : اااااوووممممم فوقالعاده شدهههه * دهنش پره و دو تا لپشو پر کرده
باباش : باشه باشه اروم بخور می ترسم لوپات بترکه بچه * خنده
جانگ می : نه نمیشهه از این غذا سیر شد من بازم می خوام * دهنش پره
باباش : باشه تو اول این بشقابو خالی که بعد بگو باز می خوام * خنده
جانگ می : خنده
بعد از تموم شدن غذا و شستن ظرف ها با شیطنت زیاد هر دوشون رفتن تا یکم فیلم ببینن هنوز زیاد از فیلم نگذشته بود که سر جانگ می افتاد رو شونه ی باباش
باباش : خوابیدی ؟ ... آه فک کنم خیلی خسته شدی * اروم
باباش وقتی مطمئن شد خوابش سنگین شده اروم سرشو بلند کرد و گزاشت رو مبل و تلویزیون را خاموش کرد
رفت ببینه دخترش کدوم اتاقو انتخواب کرده و چیدتش وقتی اتاق دخترشو پیدا کرد اروم جانگ می را بلند کرد و برد گزاشتش رو تختش
باباش: اروم بخواب ... فردا قراره برات روز سختی بشه ... امید وارم بتونی از این سختی ها بگذری ... تو دختر قوی منی * اروم
یه بوسه گزاشت رو سر دخترش و رفت بیرون
۱۰.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.