×قسمت سه×پارت سه
×قسمت سه×پارت سه
_ایدا..بابایی بلند شو باید بریم مدرستو ثبت نام کنیم
_بابا امروز چندشنبست!؟
_شنبه عزیزم..پاشو دیر میشه
از جام پریدم...واااای خدا..لحظه ای که میترسیدمازش اومد
امروز اولین روز تحصیلیم توی تهرانه
از رفتار و برخورد بچه های هم مدرسه ایم با خودم خیلی میترسم
اگه مسخرم کنن چی
نه بابا..مسخره واسه چی اخه..مگه چیم از اونا کمتره
خسته و خواب الود رفتم توی توالت
همینجوری که نشسته بودم داشت خوابم میبرد که باز بابا پشت در تق تق ضربه زد
پووووف
بیدار کردنای بابا وهشتناکه
مخصوصا وقتایی که خسته ای
مثل الان..اخه دیشب بابا شام بیرون بردمون و تا کلی وقت خوش میگذروندیم سه تایی
از توالت که خارج شدم لباس فرم مدرسه شیرازمو پوشیدم
بعدم کوله پشتیموبرداشتم
حتی نمیدونستم چه کتابایی طبق برنامه باید ببرم
واسه همین فقط یه دفترچه برداشته بودم که امروز همه چیو یادداشت کنم و بعد وارد کنم توی کتابام
بابا داشت کت سرمه ای رنگ و اداریشو میپوشید
بهش تو پوشیدنش کمک کردم
مامان هم داشت مدارک تحصیلیشو توی کیفش میزاشت..فکر کنم میخواد بره درمانگاه
همه که اماده شدیم گفتم:خب بابا..برو ماشینو از پارکینگ بزار بیرون دیگه
مامان و بابا هردو متعجب بهم نگاه کردن
بابا_ماشین!؟نکنه میخوای با ماشین بری مدرسه!؟
_اره دیگه..
_نه میدونی..چه کاریه خو..واست سرویس میگیرم
به حرفش خندیدم و گفتم:نه بابا..مدرسمون همین بغله..زشته با سرویس برم که
مامان_با سرویس زشته ولی با ماشین رفتن زشت نیس!؟
یه کوچولو هست مسیرش..منم که اصا مخالف شما میرم درمانگاه..با بابات پیاده برو دیگه چهار قدم راهو
چشمام چهارتا شد
وااااااای...بدبخت شدم...چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد
خو الان هرموقع که بخوایم بریم مدرسه دانش اموزای بابا منو میبینن که دخترشم
خوشم نمیاد اینجوری بشه
با بی میلی رفتیم بیرون
مامان خداحافظی کرد و رفت سمت محل کارش
من و بابا هم به سمت مدرسه رفتیم
نزدیک در مدرسه پسرونه که شدم سعی کردم قیافمو مخفی کنم
همین مونده چهارتا از این پسر مسخره ها منو ببینن
قرار بود اول بابا بیاد منو برسونه مدرسه وثبت نامم کنه و بعد بره
چون قرار بود واسه جلسه اول برم بهتر بود باباهم باشه
وقتی رسیدیم مدرسه تازه فهمیدم اینجا چه بهشتیه
یه حیاط بزرگ بزرگ عالی داشت
خدا میدونه چقد خوشگل بود
یه عالمه دختر تو مدرسه بود
داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن
تا خوده رسیدن به دفتر مدیر کلی کیف کردم
خیای عالی بود مدرسش
با یه خانوم مدیر خیلی ترسناک اشنا شدیم
کلی سر انضباطم غر زد
ولی بابا فقط قول میداد که دختر خوبی بشم
حالا خوبه از قبل هماهنگ شده بود
چون این مدرسه دوتا شعبه داشت،مشکلات و نیازهاشون هم به همدیگه مربوط بود
اگه مثلا اونا معلم میخواسن مدرسه دخترونه باید یه کمکی بهشون میکرد
که کمکشونم قبول کردن منه بد انضباط اونم وسط سال بود
بابا که رفت استرس گرفتم
مدیرمون منو برد سمت یه کلاسی ته سالن
به صبحگاه نرسیده بودم و بچه ها توی کلاس بودن
خانومه مدیر منو معرفی کرد که دانش اموز جدیدی هستم و اینا
بعدم یه جایی واسم بین بچه ها پیدا کرد و نشستم
چه زنگ افتضاحی بود
ریاضی
بدونه اینکه کسی باشه تا باهاش حرف بزنیو حوصلت سر نره
زنگ تفریح که شد رفتم توی حیاط
تنها روی یه نیمکت نشستم
یکم به لقمه ام مشغول شدم که یکی کنارم نشست
یه دختر بامزه خندون (زری عمرا بامزه باشی...پررو نشو -_-)
با خنده گفت:سلام..
با تعجب جوابشو دادم
_میتونی منو به عنوان یه دوست داشته باشی
و دستشو اورد جلو
باهاش دست دادم و خندیدم
اسمش زهرا بود
میگفت یه گروهی هستن با دوستاش که خیلی بچه های باحالین
میگفت همکلاسی هستیم
ولی من ندیده بودمش
بعد خواست منو به دوستاش معرفی کنه
همشون روی سکوهای مدرسه نشسته بودن و میخندیدن و حرف میزدن
باهاشون کم کم اشنا شدم
بچه های باحالی بودن
ولی من هنوز یخم اب نشده بود
خیلی ساکت و معصوم یه گوشه نشسته بودم
فک میکردن نجیبم
اسماشون به ترتیب:اسما_نرگس_پریسا_...(اقا هرکی میخواد تو رمان باشه بگه بنویسم اسمشو..نگید فرق گذاشتم -___- )
داشتن در مورد پسرای مدرسه بغلی حرف میزدن
حالا انگار چه تحفه هایی هسن
دوتا زنگ بعدیم گذشت و من بیشتر از قبل با مدرسه و بچه ها و معلما اشنا شدم
بعد مدرسه فک کردم بابا میاد دنبالم
ولی نیومد
واسه همین کلی منتظرش شدم و تهشم مجبور شدم خودم برم
به مدرسه پسرونه که رسیدم چند نفری اونجا ایستاده بودن
چندتاشون که به دخترایی که دارن میرن خونه نخ میدادن و بقیم یه گوهی میخوردن دیه
کلا پسر بلد گوه بخوره -__-
_ایدا..بابایی بلند شو باید بریم مدرستو ثبت نام کنیم
_بابا امروز چندشنبست!؟
_شنبه عزیزم..پاشو دیر میشه
از جام پریدم...واااای خدا..لحظه ای که میترسیدمازش اومد
امروز اولین روز تحصیلیم توی تهرانه
از رفتار و برخورد بچه های هم مدرسه ایم با خودم خیلی میترسم
اگه مسخرم کنن چی
نه بابا..مسخره واسه چی اخه..مگه چیم از اونا کمتره
خسته و خواب الود رفتم توی توالت
همینجوری که نشسته بودم داشت خوابم میبرد که باز بابا پشت در تق تق ضربه زد
پووووف
بیدار کردنای بابا وهشتناکه
مخصوصا وقتایی که خسته ای
مثل الان..اخه دیشب بابا شام بیرون بردمون و تا کلی وقت خوش میگذروندیم سه تایی
از توالت که خارج شدم لباس فرم مدرسه شیرازمو پوشیدم
بعدم کوله پشتیموبرداشتم
حتی نمیدونستم چه کتابایی طبق برنامه باید ببرم
واسه همین فقط یه دفترچه برداشته بودم که امروز همه چیو یادداشت کنم و بعد وارد کنم توی کتابام
بابا داشت کت سرمه ای رنگ و اداریشو میپوشید
بهش تو پوشیدنش کمک کردم
مامان هم داشت مدارک تحصیلیشو توی کیفش میزاشت..فکر کنم میخواد بره درمانگاه
همه که اماده شدیم گفتم:خب بابا..برو ماشینو از پارکینگ بزار بیرون دیگه
مامان و بابا هردو متعجب بهم نگاه کردن
بابا_ماشین!؟نکنه میخوای با ماشین بری مدرسه!؟
_اره دیگه..
_نه میدونی..چه کاریه خو..واست سرویس میگیرم
به حرفش خندیدم و گفتم:نه بابا..مدرسمون همین بغله..زشته با سرویس برم که
مامان_با سرویس زشته ولی با ماشین رفتن زشت نیس!؟
یه کوچولو هست مسیرش..منم که اصا مخالف شما میرم درمانگاه..با بابات پیاده برو دیگه چهار قدم راهو
چشمام چهارتا شد
وااااااای...بدبخت شدم...چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد
خو الان هرموقع که بخوایم بریم مدرسه دانش اموزای بابا منو میبینن که دخترشم
خوشم نمیاد اینجوری بشه
با بی میلی رفتیم بیرون
مامان خداحافظی کرد و رفت سمت محل کارش
من و بابا هم به سمت مدرسه رفتیم
نزدیک در مدرسه پسرونه که شدم سعی کردم قیافمو مخفی کنم
همین مونده چهارتا از این پسر مسخره ها منو ببینن
قرار بود اول بابا بیاد منو برسونه مدرسه وثبت نامم کنه و بعد بره
چون قرار بود واسه جلسه اول برم بهتر بود باباهم باشه
وقتی رسیدیم مدرسه تازه فهمیدم اینجا چه بهشتیه
یه حیاط بزرگ بزرگ عالی داشت
خدا میدونه چقد خوشگل بود
یه عالمه دختر تو مدرسه بود
داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن
تا خوده رسیدن به دفتر مدیر کلی کیف کردم
خیای عالی بود مدرسش
با یه خانوم مدیر خیلی ترسناک اشنا شدیم
کلی سر انضباطم غر زد
ولی بابا فقط قول میداد که دختر خوبی بشم
حالا خوبه از قبل هماهنگ شده بود
چون این مدرسه دوتا شعبه داشت،مشکلات و نیازهاشون هم به همدیگه مربوط بود
اگه مثلا اونا معلم میخواسن مدرسه دخترونه باید یه کمکی بهشون میکرد
که کمکشونم قبول کردن منه بد انضباط اونم وسط سال بود
بابا که رفت استرس گرفتم
مدیرمون منو برد سمت یه کلاسی ته سالن
به صبحگاه نرسیده بودم و بچه ها توی کلاس بودن
خانومه مدیر منو معرفی کرد که دانش اموز جدیدی هستم و اینا
بعدم یه جایی واسم بین بچه ها پیدا کرد و نشستم
چه زنگ افتضاحی بود
ریاضی
بدونه اینکه کسی باشه تا باهاش حرف بزنیو حوصلت سر نره
زنگ تفریح که شد رفتم توی حیاط
تنها روی یه نیمکت نشستم
یکم به لقمه ام مشغول شدم که یکی کنارم نشست
یه دختر بامزه خندون (زری عمرا بامزه باشی...پررو نشو -_-)
با خنده گفت:سلام..
با تعجب جوابشو دادم
_میتونی منو به عنوان یه دوست داشته باشی
و دستشو اورد جلو
باهاش دست دادم و خندیدم
اسمش زهرا بود
میگفت یه گروهی هستن با دوستاش که خیلی بچه های باحالین
میگفت همکلاسی هستیم
ولی من ندیده بودمش
بعد خواست منو به دوستاش معرفی کنه
همشون روی سکوهای مدرسه نشسته بودن و میخندیدن و حرف میزدن
باهاشون کم کم اشنا شدم
بچه های باحالی بودن
ولی من هنوز یخم اب نشده بود
خیلی ساکت و معصوم یه گوشه نشسته بودم
فک میکردن نجیبم
اسماشون به ترتیب:اسما_نرگس_پریسا_...(اقا هرکی میخواد تو رمان باشه بگه بنویسم اسمشو..نگید فرق گذاشتم -___- )
داشتن در مورد پسرای مدرسه بغلی حرف میزدن
حالا انگار چه تحفه هایی هسن
دوتا زنگ بعدیم گذشت و من بیشتر از قبل با مدرسه و بچه ها و معلما اشنا شدم
بعد مدرسه فک کردم بابا میاد دنبالم
ولی نیومد
واسه همین کلی منتظرش شدم و تهشم مجبور شدم خودم برم
به مدرسه پسرونه که رسیدم چند نفری اونجا ایستاده بودن
چندتاشون که به دخترایی که دارن میرن خونه نخ میدادن و بقیم یه گوهی میخوردن دیه
کلا پسر بلد گوه بخوره -__-
۲۰.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.