مافیای شب p²⁶
مافیای شب p²⁶
ویو تهیونگ....
سریع کارت و از رایا گرفتم و رفتم توی اتاق خودم...در و قفل کردم و زنگ زدم به اون شماره..صدامم تغییر دادم چون هونگ صدام و میشناسه...
هونگ: الو..(خیلی عصبی و سرد)
تهیونگ: الو...سلام جناب آقای جئون هونگ؟
هونگ: بله...کاری دارید؟
تهیونگ: ببخشید میتونید امروز ساعت هشت شب بیاید به این آدرس *
هونگ: آره میتونم...ولی شما؟
تهیونگ: اممم...اممم...من یکی از دوستان شما هستم!
هونگ: یه دوست..
تهیونگ: بله....یه دوست...یه دوستی که میتونیم با کمک هم دیگه اون تهیونگ و نابود کنیم....
هونگ: بیشتر توضيح بده...
تهیونگ: مگه ...تو زن آیندت و نمیخوای...هان؟
هونگ: تو از کجا میدونی هان؟
تهیونگ: ببین اون دختر اول و آخر برای خودته...
هونگ: اوووم؟
تهیونگ: من یکی از مامور های شخصی این یارو ام ...اون هرشب ساعت هشت از این آدرس میره خونه...و توی این ساعت یه گربه هم پرسه نمیزنه...نظرت چیه که توی این فرصت خیلی خوب...خفتش کنی؟
هونگ: چرا باید بهت اعتماد کنم...وقتی که مامورشی و من تورو یه بارم نه دیدم و حتی یه بار جز الان بهت زنگ نزدمو صحبت نکردیم...
تهیونگ: بهم اعتماد کن...من بهت کمک میکنم...باشه!
هونگ: خیلی خوب باشه!
و بعد از کلی مکالمه و کلی دروغ برای خودم ....تونستم که راضیش کنم بیاد تا بگیرمش....
فکر کن...برای جون خودم داشتم برنامه میریختم.. هه هه
*پرش زمانی به ساعت ۷ نیم ظهر*
به تمام مامور ها و تک تیر انداز ها گفتم که برن توی اون منطقه و اگر یه علامتی (✊🏻) رو دادم به شخص رو به روم شلیک کنن....و رفتم توی اون منطقه...
هونگ: هیییی سلام....فکر میکردم که نمیای! خیلی دیر کردی ببین الا ساعت هشت و پنج دقیقس...ولی اون نقاب چیه؟ هان!؟؟
تهیونگ: خوب...خوب...باید یه جایی قایم بشیم چون الاناس که تهیونگ برسه...
هونگ: شاید باورت نشه ...ولی از نقشت خیلی خوشم اومد...و اینکه اینجا هیچکسی نیست اون نقاب و بردار
تهیونگ: مطمئنی؟
هونگ: البته!
تهیونگ: خیلی خوب باشه..(نقابش و برداشت)
هونگ: اووووو...ببین کی اینجاس...کسی که زن آیندم و دزیده...
تهیونگ: نه...نه....ببین تهمت نزن...اوکی...من ندزدیم...اون من و دوس داشت و منم اون خیلی دوس داشتم!
هونگ: ولی...تو برای خفت کردن خودتم نقشه کشیدی..
تهیونگ: نع...من برای تو نقشه کشیدم ✊🏻
و صدای شلیک و شنیدم...پنج تا تیر خورده بود به جاهای مختلفش....پیشونیش...پهلوش...شکمش..بازوش...
دستم و گذاشتم روی نبضش ...و کشته شده بود...
مامور: قربان دستور دیگه ای هست؟
تهیونگ: جنازش و ببرید توی سرد خونه ی شکنجه گاه
مامور: بله قربان...
*
ویو تهیونگ....
سریع کارت و از رایا گرفتم و رفتم توی اتاق خودم...در و قفل کردم و زنگ زدم به اون شماره..صدامم تغییر دادم چون هونگ صدام و میشناسه...
هونگ: الو..(خیلی عصبی و سرد)
تهیونگ: الو...سلام جناب آقای جئون هونگ؟
هونگ: بله...کاری دارید؟
تهیونگ: ببخشید میتونید امروز ساعت هشت شب بیاید به این آدرس *
هونگ: آره میتونم...ولی شما؟
تهیونگ: اممم...اممم...من یکی از دوستان شما هستم!
هونگ: یه دوست..
تهیونگ: بله....یه دوست...یه دوستی که میتونیم با کمک هم دیگه اون تهیونگ و نابود کنیم....
هونگ: بیشتر توضيح بده...
تهیونگ: مگه ...تو زن آیندت و نمیخوای...هان؟
هونگ: تو از کجا میدونی هان؟
تهیونگ: ببین اون دختر اول و آخر برای خودته...
هونگ: اوووم؟
تهیونگ: من یکی از مامور های شخصی این یارو ام ...اون هرشب ساعت هشت از این آدرس میره خونه...و توی این ساعت یه گربه هم پرسه نمیزنه...نظرت چیه که توی این فرصت خیلی خوب...خفتش کنی؟
هونگ: چرا باید بهت اعتماد کنم...وقتی که مامورشی و من تورو یه بارم نه دیدم و حتی یه بار جز الان بهت زنگ نزدمو صحبت نکردیم...
تهیونگ: بهم اعتماد کن...من بهت کمک میکنم...باشه!
هونگ: خیلی خوب باشه!
و بعد از کلی مکالمه و کلی دروغ برای خودم ....تونستم که راضیش کنم بیاد تا بگیرمش....
فکر کن...برای جون خودم داشتم برنامه میریختم.. هه هه
*پرش زمانی به ساعت ۷ نیم ظهر*
به تمام مامور ها و تک تیر انداز ها گفتم که برن توی اون منطقه و اگر یه علامتی (✊🏻) رو دادم به شخص رو به روم شلیک کنن....و رفتم توی اون منطقه...
هونگ: هیییی سلام....فکر میکردم که نمیای! خیلی دیر کردی ببین الا ساعت هشت و پنج دقیقس...ولی اون نقاب چیه؟ هان!؟؟
تهیونگ: خوب...خوب...باید یه جایی قایم بشیم چون الاناس که تهیونگ برسه...
هونگ: شاید باورت نشه ...ولی از نقشت خیلی خوشم اومد...و اینکه اینجا هیچکسی نیست اون نقاب و بردار
تهیونگ: مطمئنی؟
هونگ: البته!
تهیونگ: خیلی خوب باشه..(نقابش و برداشت)
هونگ: اووووو...ببین کی اینجاس...کسی که زن آیندم و دزیده...
تهیونگ: نه...نه....ببین تهمت نزن...اوکی...من ندزدیم...اون من و دوس داشت و منم اون خیلی دوس داشتم!
هونگ: ولی...تو برای خفت کردن خودتم نقشه کشیدی..
تهیونگ: نع...من برای تو نقشه کشیدم ✊🏻
و صدای شلیک و شنیدم...پنج تا تیر خورده بود به جاهای مختلفش....پیشونیش...پهلوش...شکمش..بازوش...
دستم و گذاشتم روی نبضش ...و کشته شده بود...
مامور: قربان دستور دیگه ای هست؟
تهیونگ: جنازش و ببرید توی سرد خونه ی شکنجه گاه
مامور: بله قربان...
*
۲.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.