ندیمه عمارت p:⁵⁷
شد..یه مینی نگاه ها رد و بدل شد و اخر هامین گفت:بد موقع اومدم؟..داشتین حرف میزدین ؟
یکی از ابرو هامو بالا بردم و گفت:ن اتفاقا به موقع اومدی...خب؟
چشم توی اتاق چرخوند و گفت:اهاان...چه شاکی!
خنثی نگاش کردم که لبخند ملیحی زد و با یه دست صندلی کنسول و برداشت و برعکس گذاشت رو به روی من و لنا و نشست...دستشو گذاشت زیر چونش و به من و لنا نگاه میکرد...حرصی گفتم: به چی نگاه میکنی؟..
لبخند مرموزی زد و گفت:خب چی میگفتین؟
لبخند زوری زدم و نگاهی به لنا کردم و بد به چشمای خندون هامین و گفتم:اینکه چطور بکشمت کسی بویی نبره!..
عقب کشید و اوویی گفت ..:چه جدی..
هایون:اره همین قدر جدی..و کنجکاو
از روی صندلی بلند شد و لپمو کشید و گفت:این جدی بودنت و تحسین میکنم...بالاخره خواهر خودمی..اما اینجایی چون یه چیزایی هست که باید نشونت بدم..
اخم ریزی کردم و منتظر ادامه حرفش بودم...
هامین:دیشب که باهم حرف زدیم...ازت خواستم فکر کنی..و حدس میزنم به چه نتیجه ای رسیدی...دیشب تحریکت کردم که از یه چیزایی خبر نداری..تا نتونی درست تصمیم بگیری..و من توی فرصت درست حرفامو بهت بگم..من و تو..داستان و خیلی خب میدونیم..هر جفتمون از مو به موش خبر داریم..دقیقا همنطور که خودشون میدونن..یعنی تهیونگ و ا/ت...اما چیزایی که من میدونم هیچ کدوم از این دونفر خبری ازش ندارن البته فک کنم..بعید میدونم شاید بابا خبر داشته باشه..و بگم که همه اینارو با درد سر فهمیدم...
بی طاقت گفتم:خب؟..
اشاره ای کرد به لنا ..که از جاش بلند شد و سمت میز کنسولش رفت..از توی کشو یه سری چیز برداشت و دوباره برگشت سر جاش..یه سری کاغذ که دادشون دست هامین...
هامین صندلی و چرخوند و درست جلوم نشست..
هامین:اول اینکه..اون داستان خیانت و جواب ازمایش دوروغ برمیگره به یه زن به اسم هلن..نسبت دقیقشو نمیدونم..ولی هرکی بوده.ومخالف سر سخت این مامان بوده...نمیدونم چجوری ..چطور اما دستکاری ازمایش بر میگرده به همین زن...حالا اینکه به چه روشی ..این میمونه برای بعد قبول حقیقت از طرف تو...
هایون:حتی اگه من ذره ای این حرفا رو قبول داشته باشم..و بپذیرم که اینا همش یه نقشه از طرف یه ذهن مریض بوده...فک نکنم بازم چیزی و عوض کنه!...اینکه یکی این وسط بی اعتماد بود فک نکنم تقصیر این زن باشه...بنظرم شاید باید این اتفاق می افتاد تا بفهمن اعتماد تهیونگ چقدره!..
هامین:داری یکم تند میری ..بهتر یه نگاه به اینا بندازی..
برگه ها رو سمتم گرفت...از دستش گرفتم و نگاهم و از هامین به سمت برگه ها کشیدم...کلمه بزرگ پرونده پزشکی روی کاغذ اول اخمام و توی هم کشید..نگاهی گذری بهش انداختم و اسمی که درست پایین کاغذ نوشته شده بود..اخمم و بیشتر کرد..این گواهی پزشکی ..این اسم؟
هامین:درسته..اینا برای بابامه..به اسم کیم تهیونگ..
سر بالا اوردم و با چشمای پر از سوال نگاهش کردم...اما چیزی به زبونم نمیومد بگم..
هامین:کسایی که کل داستان و میدونستن یا داخلش حضور داشتن..هیچکدوم شک نکردن..نگفتن چرا کیم تهیونگی که واسه ا/ت میمرد..انقدر عاشقش بود حالا با دیدن چهارتا عکس اینطور بخواد همه چیز و خراب کنه!...یا به خاطر یه جواب ازمایشی که همه میدونستن کاملا اشتباهه..باعث این همه جدایی بشه!..هیشکی حتی فکر نکرد چرا تهیونگ اینطوری رفتار کرد!...من سال ها کنارش زندگی کردم و شناختمش..مثل کف دستم..شک میکنه.. بدبینه..ترس داره و حالت بد ذهنی داره..اینا همه..
چشمام از تعجب گرد شد و اورم زمزمه کردم:پارانوئید؟!!
سرشو به دو طرف تکون داد و کمی خم شد و دستاشو به هم قلاب کرد..
هامین:درسته که یک سری از علائمش مثل بیماری پارانویاست ولی ن همچین چیزی نیست اینجور بیمارا علاوه بر شک و بدبینی دچار اختالالت شنوایی و توهم هم میشن، مثل توهم اینکه یکی میخواد بکشتشون مثل
یک فرد نزدیک یا توهم اینکه بقیه میخوان بهشون آسیب بزنن و از این از اینجور چیزا....اما اگه اون برگه ها رو دقیق بخونی..حرفی از این بیماری نزده ... گفتم این یه جور ترس که از خیلی قبل پیش باهاشه..از زمانی که مامان نبوده!...احتمال برمیگرده به یه خیانت از طرف یکی ..که توی ناخودآگاهش باقی مونده و همیشه ترس از دست داد و خیانت دیدن و داره...
یکی از ابرو هامو بالا بردم و گفت:ن اتفاقا به موقع اومدی...خب؟
چشم توی اتاق چرخوند و گفت:اهاان...چه شاکی!
خنثی نگاش کردم که لبخند ملیحی زد و با یه دست صندلی کنسول و برداشت و برعکس گذاشت رو به روی من و لنا و نشست...دستشو گذاشت زیر چونش و به من و لنا نگاه میکرد...حرصی گفتم: به چی نگاه میکنی؟..
لبخند مرموزی زد و گفت:خب چی میگفتین؟
لبخند زوری زدم و نگاهی به لنا کردم و بد به چشمای خندون هامین و گفتم:اینکه چطور بکشمت کسی بویی نبره!..
عقب کشید و اوویی گفت ..:چه جدی..
هایون:اره همین قدر جدی..و کنجکاو
از روی صندلی بلند شد و لپمو کشید و گفت:این جدی بودنت و تحسین میکنم...بالاخره خواهر خودمی..اما اینجایی چون یه چیزایی هست که باید نشونت بدم..
اخم ریزی کردم و منتظر ادامه حرفش بودم...
هامین:دیشب که باهم حرف زدیم...ازت خواستم فکر کنی..و حدس میزنم به چه نتیجه ای رسیدی...دیشب تحریکت کردم که از یه چیزایی خبر نداری..تا نتونی درست تصمیم بگیری..و من توی فرصت درست حرفامو بهت بگم..من و تو..داستان و خیلی خب میدونیم..هر جفتمون از مو به موش خبر داریم..دقیقا همنطور که خودشون میدونن..یعنی تهیونگ و ا/ت...اما چیزایی که من میدونم هیچ کدوم از این دونفر خبری ازش ندارن البته فک کنم..بعید میدونم شاید بابا خبر داشته باشه..و بگم که همه اینارو با درد سر فهمیدم...
بی طاقت گفتم:خب؟..
اشاره ای کرد به لنا ..که از جاش بلند شد و سمت میز کنسولش رفت..از توی کشو یه سری چیز برداشت و دوباره برگشت سر جاش..یه سری کاغذ که دادشون دست هامین...
هامین صندلی و چرخوند و درست جلوم نشست..
هامین:اول اینکه..اون داستان خیانت و جواب ازمایش دوروغ برمیگره به یه زن به اسم هلن..نسبت دقیقشو نمیدونم..ولی هرکی بوده.ومخالف سر سخت این مامان بوده...نمیدونم چجوری ..چطور اما دستکاری ازمایش بر میگرده به همین زن...حالا اینکه به چه روشی ..این میمونه برای بعد قبول حقیقت از طرف تو...
هایون:حتی اگه من ذره ای این حرفا رو قبول داشته باشم..و بپذیرم که اینا همش یه نقشه از طرف یه ذهن مریض بوده...فک نکنم بازم چیزی و عوض کنه!...اینکه یکی این وسط بی اعتماد بود فک نکنم تقصیر این زن باشه...بنظرم شاید باید این اتفاق می افتاد تا بفهمن اعتماد تهیونگ چقدره!..
هامین:داری یکم تند میری ..بهتر یه نگاه به اینا بندازی..
برگه ها رو سمتم گرفت...از دستش گرفتم و نگاهم و از هامین به سمت برگه ها کشیدم...کلمه بزرگ پرونده پزشکی روی کاغذ اول اخمام و توی هم کشید..نگاهی گذری بهش انداختم و اسمی که درست پایین کاغذ نوشته شده بود..اخمم و بیشتر کرد..این گواهی پزشکی ..این اسم؟
هامین:درسته..اینا برای بابامه..به اسم کیم تهیونگ..
سر بالا اوردم و با چشمای پر از سوال نگاهش کردم...اما چیزی به زبونم نمیومد بگم..
هامین:کسایی که کل داستان و میدونستن یا داخلش حضور داشتن..هیچکدوم شک نکردن..نگفتن چرا کیم تهیونگی که واسه ا/ت میمرد..انقدر عاشقش بود حالا با دیدن چهارتا عکس اینطور بخواد همه چیز و خراب کنه!...یا به خاطر یه جواب ازمایشی که همه میدونستن کاملا اشتباهه..باعث این همه جدایی بشه!..هیشکی حتی فکر نکرد چرا تهیونگ اینطوری رفتار کرد!...من سال ها کنارش زندگی کردم و شناختمش..مثل کف دستم..شک میکنه.. بدبینه..ترس داره و حالت بد ذهنی داره..اینا همه..
چشمام از تعجب گرد شد و اورم زمزمه کردم:پارانوئید؟!!
سرشو به دو طرف تکون داد و کمی خم شد و دستاشو به هم قلاب کرد..
هامین:درسته که یک سری از علائمش مثل بیماری پارانویاست ولی ن همچین چیزی نیست اینجور بیمارا علاوه بر شک و بدبینی دچار اختالالت شنوایی و توهم هم میشن، مثل توهم اینکه یکی میخواد بکشتشون مثل
یک فرد نزدیک یا توهم اینکه بقیه میخوان بهشون آسیب بزنن و از این از اینجور چیزا....اما اگه اون برگه ها رو دقیق بخونی..حرفی از این بیماری نزده ... گفتم این یه جور ترس که از خیلی قبل پیش باهاشه..از زمانی که مامان نبوده!...احتمال برمیگرده به یه خیانت از طرف یکی ..که توی ناخودآگاهش باقی مونده و همیشه ترس از دست داد و خیانت دیدن و داره...
۲۰۱.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.