فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part49
"ویو شوگا"
رفتیم توی اتاق و ات در و بست
جفتیم بخاطر مقداری که دوییده بودیم نفس نفس میزدیم!!!
شوگا:(نفس عمیق)دا..داشت درمورد تو حرف میزد؟؟
ات:نمیدونم!فکر کنم من باید اینو ازت بپرسم...نه؟؟؟مثلا روح نگهبانمی...بیشتر داری بهم ضربه میزنی تا اینکه ازم مراقبت کنی عوضی اشغال!
چشمامو بستم تا بتونم حرفاش حضم کنم...دوباره یه نفس عمیق دیگه کشیدم و چشمام و باز کردم...رفته بود جای پنجره و داشت بیرون و نگاه میکرد...من فقط..میخواستم یکم ...یکم دیگه باهم حرف بزنیم...فکر نمیکردم اینجوری جوابم و بده...!
ات:ماشینش توی حیاطه...داره میره...
شوگا:برو اونور بزار ببینم
ات رفت کنار ...از پنجره بیرون و نگاه کردم...یکی توی ماشین نشسته بود و داشت از حیاط میرفت بیرون...
شوگا:این همونیه که داشت با جونگ کوک دعوا میکرد؟؟؟
ات:پوففف شوگا تو چقدر خنگی!همونه دیگه
شوگا:عااا ببخشید...
و از کنارش رد شدم و روی صندلی گوشه ی اتاق نشستم
اونی که میخواست ات و ببینه کی بود؟؟؟به قضیه اون شبی که جیهوپ و جونگ کوک داشتن میرفتن بیمارستان ربطی داره؟؟؟
داشتم فکر میکردم که تقه ای به در خورد
ات:بیا تو!
در باز شد و مینجی اومد داخل
مینجی:سلام خانوم...
یاد اون شبی افتادم که مینجی میخواست ات و بکشه...چرا ات به هیچکس نگفت؟؟نمیدونم!
ات:کاری داری؟!
مینجی:ارباب جئون گفتن بهتون بگم که امشب یه مهمونی توی عمارت برگزار میشه..از... ازتون خواستن برین حموم و یه دوش بگیرین تا شب مرتب باشین...و گفتن که این لباس و بپوشین
و لباسی که توی دستش بود و داد به ات...از لباسه خوشم نیومد!
البته یه مقدار لوازم ارایش هم توی دستش بود...
امینجی:میدونم که لوازم ارایش زیاد دارید ولی خب اگه میخواین از اینا استفاده کنین
و ات اون لوازم ارایش و از دستش گرفت
ات:همین؟
مینجی:عاا...ارباب جئون گفتن از این به بعد حق ندارین از عمارت و اتاقتون برین بیرون البته بدون اجازه ارباب و هیچکس هم حق نداره وارد اتاقتون بشه
ات سرش و انداخته بود پایین...جوری که صورتش رو نمیتونستم ببینم...ولی یک قطره اشک از چشماش ریخت روی لباس توی دستش
مینجی"با اجازه "ای گفت و از اتاق رفت بیرون...و من همچنان به ات نگاه میکردم!!!
خماریییییییییییی🙃❤
#part49
"ویو شوگا"
رفتیم توی اتاق و ات در و بست
جفتیم بخاطر مقداری که دوییده بودیم نفس نفس میزدیم!!!
شوگا:(نفس عمیق)دا..داشت درمورد تو حرف میزد؟؟
ات:نمیدونم!فکر کنم من باید اینو ازت بپرسم...نه؟؟؟مثلا روح نگهبانمی...بیشتر داری بهم ضربه میزنی تا اینکه ازم مراقبت کنی عوضی اشغال!
چشمامو بستم تا بتونم حرفاش حضم کنم...دوباره یه نفس عمیق دیگه کشیدم و چشمام و باز کردم...رفته بود جای پنجره و داشت بیرون و نگاه میکرد...من فقط..میخواستم یکم ...یکم دیگه باهم حرف بزنیم...فکر نمیکردم اینجوری جوابم و بده...!
ات:ماشینش توی حیاطه...داره میره...
شوگا:برو اونور بزار ببینم
ات رفت کنار ...از پنجره بیرون و نگاه کردم...یکی توی ماشین نشسته بود و داشت از حیاط میرفت بیرون...
شوگا:این همونیه که داشت با جونگ کوک دعوا میکرد؟؟؟
ات:پوففف شوگا تو چقدر خنگی!همونه دیگه
شوگا:عااا ببخشید...
و از کنارش رد شدم و روی صندلی گوشه ی اتاق نشستم
اونی که میخواست ات و ببینه کی بود؟؟؟به قضیه اون شبی که جیهوپ و جونگ کوک داشتن میرفتن بیمارستان ربطی داره؟؟؟
داشتم فکر میکردم که تقه ای به در خورد
ات:بیا تو!
در باز شد و مینجی اومد داخل
مینجی:سلام خانوم...
یاد اون شبی افتادم که مینجی میخواست ات و بکشه...چرا ات به هیچکس نگفت؟؟نمیدونم!
ات:کاری داری؟!
مینجی:ارباب جئون گفتن بهتون بگم که امشب یه مهمونی توی عمارت برگزار میشه..از... ازتون خواستن برین حموم و یه دوش بگیرین تا شب مرتب باشین...و گفتن که این لباس و بپوشین
و لباسی که توی دستش بود و داد به ات...از لباسه خوشم نیومد!
البته یه مقدار لوازم ارایش هم توی دستش بود...
امینجی:میدونم که لوازم ارایش زیاد دارید ولی خب اگه میخواین از اینا استفاده کنین
و ات اون لوازم ارایش و از دستش گرفت
ات:همین؟
مینجی:عاا...ارباب جئون گفتن از این به بعد حق ندارین از عمارت و اتاقتون برین بیرون البته بدون اجازه ارباب و هیچکس هم حق نداره وارد اتاقتون بشه
ات سرش و انداخته بود پایین...جوری که صورتش رو نمیتونستم ببینم...ولی یک قطره اشک از چشماش ریخت روی لباس توی دستش
مینجی"با اجازه "ای گفت و از اتاق رفت بیرون...و من همچنان به ات نگاه میکردم!!!
خماریییییییییییی🙃❤
۶.۸k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.