عاشق خسته ( پارت 35)
روز عروسی بود... جیمین و یونا و مامان جیمین خونه مونده بودن
جیمین : یونا ساعت چند باید آرایشگاه باشی
یونا : من باید اینو از تو بپرسم
جیمین : مگه میشه ندونی ساعت چند باید بری آرایشگاه؟
یونا : خب تو ازشون پرسیدی
جیمین : خدایا امروزو به خیر بگذرون
مامان جیمین : جیمین کی با یونا میره آرایشگاه؟
جیمین : میشه شما بری
مامان جیمین : باشه
یونا : نمیخواد زن عمو... من خودم میرم
مامان جیمین : هیچکس نمیخواد یه عروس تنهایی بره آرایشگاه
حتی وقتی عروسی منم بود مادربزرگت باهام اومد
یونا : مرسی زن عمو
جیمین : پس از الان برید که دیر نشه
یونا : چرا انقد عجله داری
جیمین : چون نمیخوام دیر بشه
یونا : باشه ولی.... میشه یه دیقه بیای؟
جیمین : چیه؟
یونا : میشه آرایشم غلیظ باشه؟ ( آروم)
جیمین : نه
یونا : چرا ؟
جیمین : چون عروسی که ساده تر باشه بهتره
یونا : واقعا مرسی که داری همه چیو بهم زهر میکنی
جیمین : دوست دارم که بهت میگم
یونا : برو بابا
یونا و مامان جیمین رفتن آرایشگاه و بعد از چند ساعت کارشون تموم شد... با اینکه خرج های زیادی برای این مراسم شده بود ولی یونا احساس میکرد یه چیزی اونجا کمه.... کمبودی که یونا احساس میکرد قابل توصیف نبود ، دلش میخواست پدرومادرشم اونجا بودن و بغلش میکردن
مامان جیمین : چقد قشنگ شدی
یونا : مرسی ،شمام همینطور
مامان جیمین : برو پایین، جیمین منتظره
یونا: پس شما با کی میاید
مامان جیمین : به یکی از پسرا زنگ میزنم بیاد دنبالم
یونا : پس میبینمتون
جیمین : سلام
یونا :.....
جیمین : چه خوشگل شدی
یونا :اوهوم....
جیمین : چی شده
یونا : هیچی
جیمین : تا نگی چرا ناراحتی راه نمیوفتم
یونا : خب.... دلم میخواست مامان بابام زنده بودن و الان پیشم بودن
جیمین : خب... من نمیدونم چی بگم ولی منم بابامو از دست دادم
یونا : تو که اینچیزا برات مهم نیست
جیمین : مگه میشه بابام برام مهم نباشه، فک نکن مافیا شدن یعنی دل نداشتن... منم مثل تو به بابام وابسته بودم، خب یه جورایی... وقتی تورو میدیدم ياد خودم میوفتادم
یونا : جیمین... من احساس گناه میکنم
جیمین : چرا
یونا : خب تو منو دوس داری ولی من.... خب اگه من تورو دوست نداشته باشم این ازدواج یه گناهه، یعنی... میدونی...
جیمین : آره... میدونم که یه ذره هم به من حس نداری، ولی تا اوضاع بهتر بشه وضعیت همینه
خب دیگه بریم دیر میشه
یونا :
رسیدیم به تالار.... وقتی پدر روحانی
( همون عاقد خودمون) داشت صحبت میکرد احساس کردم جیمین خیلی مظلومه، هیچوقت عاشق نشده الانم عاشق من شده ولی من عاشقش نیستم
نوبت به بله گفتن من رسید، انقد غرق فکر و خیال بودم که اصلا نفهمیدم کِی بله رو گفتم، ولی وقتی نوبت به جیمین رسید صبر کرد، سکوتش خیلی طولانی بود
چش شده
یونا : جیمین بگو دیگه
جیمین :
جیمین : یونا ساعت چند باید آرایشگاه باشی
یونا : من باید اینو از تو بپرسم
جیمین : مگه میشه ندونی ساعت چند باید بری آرایشگاه؟
یونا : خب تو ازشون پرسیدی
جیمین : خدایا امروزو به خیر بگذرون
مامان جیمین : جیمین کی با یونا میره آرایشگاه؟
جیمین : میشه شما بری
مامان جیمین : باشه
یونا : نمیخواد زن عمو... من خودم میرم
مامان جیمین : هیچکس نمیخواد یه عروس تنهایی بره آرایشگاه
حتی وقتی عروسی منم بود مادربزرگت باهام اومد
یونا : مرسی زن عمو
جیمین : پس از الان برید که دیر نشه
یونا : چرا انقد عجله داری
جیمین : چون نمیخوام دیر بشه
یونا : باشه ولی.... میشه یه دیقه بیای؟
جیمین : چیه؟
یونا : میشه آرایشم غلیظ باشه؟ ( آروم)
جیمین : نه
یونا : چرا ؟
جیمین : چون عروسی که ساده تر باشه بهتره
یونا : واقعا مرسی که داری همه چیو بهم زهر میکنی
جیمین : دوست دارم که بهت میگم
یونا : برو بابا
یونا و مامان جیمین رفتن آرایشگاه و بعد از چند ساعت کارشون تموم شد... با اینکه خرج های زیادی برای این مراسم شده بود ولی یونا احساس میکرد یه چیزی اونجا کمه.... کمبودی که یونا احساس میکرد قابل توصیف نبود ، دلش میخواست پدرومادرشم اونجا بودن و بغلش میکردن
مامان جیمین : چقد قشنگ شدی
یونا : مرسی ،شمام همینطور
مامان جیمین : برو پایین، جیمین منتظره
یونا: پس شما با کی میاید
مامان جیمین : به یکی از پسرا زنگ میزنم بیاد دنبالم
یونا : پس میبینمتون
جیمین : سلام
یونا :.....
جیمین : چه خوشگل شدی
یونا :اوهوم....
جیمین : چی شده
یونا : هیچی
جیمین : تا نگی چرا ناراحتی راه نمیوفتم
یونا : خب.... دلم میخواست مامان بابام زنده بودن و الان پیشم بودن
جیمین : خب... من نمیدونم چی بگم ولی منم بابامو از دست دادم
یونا : تو که اینچیزا برات مهم نیست
جیمین : مگه میشه بابام برام مهم نباشه، فک نکن مافیا شدن یعنی دل نداشتن... منم مثل تو به بابام وابسته بودم، خب یه جورایی... وقتی تورو میدیدم ياد خودم میوفتادم
یونا : جیمین... من احساس گناه میکنم
جیمین : چرا
یونا : خب تو منو دوس داری ولی من.... خب اگه من تورو دوست نداشته باشم این ازدواج یه گناهه، یعنی... میدونی...
جیمین : آره... میدونم که یه ذره هم به من حس نداری، ولی تا اوضاع بهتر بشه وضعیت همینه
خب دیگه بریم دیر میشه
یونا :
رسیدیم به تالار.... وقتی پدر روحانی
( همون عاقد خودمون) داشت صحبت میکرد احساس کردم جیمین خیلی مظلومه، هیچوقت عاشق نشده الانم عاشق من شده ولی من عاشقش نیستم
نوبت به بله گفتن من رسید، انقد غرق فکر و خیال بودم که اصلا نفهمیدم کِی بله رو گفتم، ولی وقتی نوبت به جیمین رسید صبر کرد، سکوتش خیلی طولانی بود
چش شده
یونا : جیمین بگو دیگه
جیمین :
۱۷.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.