فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۲
از زبان ا/ت
بلند شدم و نشستم اطرافم رو خوب نگاه کردم وای خدا من کجام؟ اینجا کجاست ؟ اینا کی هستن ؟
کلی دختر اطرافم بودن
همون دختره که پیشم بود گفت : من سلینا هستم
گفتم : منم ا/ت هستم...اینجا چخبره ؟ میدونی ؟
سلینا گفت : نه نمیدونم متاسفانه ما هم مثل تو دزدیده شدیم و رسیدیم به اینجا
وقتی به همه دخترا نگاه کردم همشون خوشگل بودن یکی از دخترا داشت گریه میکرد رفتم کنارش و گفتم : چیشده چرا گریه میکنی ؟ با گریه گفت : من شنیدم اونا...اونا مارو میفروشن .
یعنی چی که میفروشن...من نمیخوام زندگیم اینقدر زود تموم بشه
سلینا گفت : ا/ت تو چند سالته
گفتم : ۱۶ ، گفت : تو از همه کسایی که اینجا هستم کوچیکتری
نشستم جلوی پنجره و به دیوار تکیه دادم و نگاهم رو به ماه دادم من همیشه وقتی دلم گرفته میشینم و با ماه حرف میزنم همیشه وقتی اینکار رو میکنم مردم فکر میکنن خُل و چِلَم .
در باز شد اصلا سکته در برنگشتم تا ببینم کیه حتی اگر عزرائیل هم بود اینکار رو نمیکردم .
دخترا همشون شروع به گریه زاری کردن اما من عادی بودم با اینکه میترسیدم به روی خودم نیاوردم .
حس کردم سایه یه نفر افتاده کنارم قدم برداشت و اومد موند جلوم زانوس رو گذاشت زمین که صورتش برام نمایان شد من اونو میشناختم همیشه اخبار اینکه چه کارایی میکنه رو میدیدم .
خیلی آدم خطرناکیه یه دیوونه به تمام معناست جئون جونگ کوک......
به صورتم نگاه کرد و برگشت سمته در به اون مردی که اونجا وایستاده بود گفت : این خوبه میخرمش
واقعاً که هوفففف همینم مونده بود با یه دیوونه زندگی کنم .
دوتا مرده غول پیکر اومدن تو از بازو هام گرفتن و بلندم کردن کِشون کِشون میبردنم بیرون
همش داشتم داد میزدم که ولم کنن اما صدام نازکتر از این حرفا بود .
بالاخره سواره ماشین کردنم یکیشون سمت چپم نشست یکیشون سمته راستم .
وای دیگه اصلا نمیتونستم کاری کنم .
بالاخره بعده چند دقیقه ماشین نگه داشت .
اون غول پیکر ها پیاده شدن و منم پیاده کردن که چشمم به یه قصر خورد اما من که از اول با اینطور چیزا بزرگ شده بودم برام مهم نبود فقط میخواستم برم .
بردنم تو . انداختنم وسط سالن صدای همون مرده اومد که گفت : خوش اومدی
بلند شدم و جلوش موندم و گفتم : من شما رو نمیشناسم...پس اینجا چیکار میکنم
بلند شد که بره گفتم : هییی صبر کن...حداقل بگو چی میخوای ازم
بلند شدم و نشستم اطرافم رو خوب نگاه کردم وای خدا من کجام؟ اینجا کجاست ؟ اینا کی هستن ؟
کلی دختر اطرافم بودن
همون دختره که پیشم بود گفت : من سلینا هستم
گفتم : منم ا/ت هستم...اینجا چخبره ؟ میدونی ؟
سلینا گفت : نه نمیدونم متاسفانه ما هم مثل تو دزدیده شدیم و رسیدیم به اینجا
وقتی به همه دخترا نگاه کردم همشون خوشگل بودن یکی از دخترا داشت گریه میکرد رفتم کنارش و گفتم : چیشده چرا گریه میکنی ؟ با گریه گفت : من شنیدم اونا...اونا مارو میفروشن .
یعنی چی که میفروشن...من نمیخوام زندگیم اینقدر زود تموم بشه
سلینا گفت : ا/ت تو چند سالته
گفتم : ۱۶ ، گفت : تو از همه کسایی که اینجا هستم کوچیکتری
نشستم جلوی پنجره و به دیوار تکیه دادم و نگاهم رو به ماه دادم من همیشه وقتی دلم گرفته میشینم و با ماه حرف میزنم همیشه وقتی اینکار رو میکنم مردم فکر میکنن خُل و چِلَم .
در باز شد اصلا سکته در برنگشتم تا ببینم کیه حتی اگر عزرائیل هم بود اینکار رو نمیکردم .
دخترا همشون شروع به گریه زاری کردن اما من عادی بودم با اینکه میترسیدم به روی خودم نیاوردم .
حس کردم سایه یه نفر افتاده کنارم قدم برداشت و اومد موند جلوم زانوس رو گذاشت زمین که صورتش برام نمایان شد من اونو میشناختم همیشه اخبار اینکه چه کارایی میکنه رو میدیدم .
خیلی آدم خطرناکیه یه دیوونه به تمام معناست جئون جونگ کوک......
به صورتم نگاه کرد و برگشت سمته در به اون مردی که اونجا وایستاده بود گفت : این خوبه میخرمش
واقعاً که هوفففف همینم مونده بود با یه دیوونه زندگی کنم .
دوتا مرده غول پیکر اومدن تو از بازو هام گرفتن و بلندم کردن کِشون کِشون میبردنم بیرون
همش داشتم داد میزدم که ولم کنن اما صدام نازکتر از این حرفا بود .
بالاخره سواره ماشین کردنم یکیشون سمت چپم نشست یکیشون سمته راستم .
وای دیگه اصلا نمیتونستم کاری کنم .
بالاخره بعده چند دقیقه ماشین نگه داشت .
اون غول پیکر ها پیاده شدن و منم پیاده کردن که چشمم به یه قصر خورد اما من که از اول با اینطور چیزا بزرگ شده بودم برام مهم نبود فقط میخواستم برم .
بردنم تو . انداختنم وسط سالن صدای همون مرده اومد که گفت : خوش اومدی
بلند شدم و جلوش موندم و گفتم : من شما رو نمیشناسم...پس اینجا چیکار میکنم
بلند شد که بره گفتم : هییی صبر کن...حداقل بگو چی میخوای ازم
۱۱۲.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.